آرش آرش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

آرش کوچولوووی مامان و بابا

آرش و اسباب بازیهاش

      خو دااااااااااه  من   این  شی  شیه ؟ بش می گم بیا بیااااااااااااااه  خوودیش  میاداااااااا               آلاااان  دو  سآااته  من در  تالاش بوه دم این شبزه لو بیلون بیالما .. بابا سد بال گوفتم یه باژی لاحت تل بلام بخل خوب       اووووووووو فی  لاحت  شودمااه  ....  هالا که  ایختمش دیگه  لاحتم ماه مانی  بیلا  بازم بیساز من خلابش کونم بودوووووو  ...........  هههههه  ...
20 تير 1391

200 روزگیت مبارک

هوراااااا    پسرم  امروز 200  روزه  شد ........     الهی  200  سالگیت  رو  با  نوه هات و نویره ها و ندیده هات چشن بگیری                                                                             &nb...
18 تير 1391

اولین دندون گل پسرم

  الهی قربونت برم که از صبح بی حال بودی و هی غر می زدی ... یه چند روزیه خوابت خیلی کم شده و مرتب از خواب می پری و شروع به گریه و ناله می کنی در حالیکه قبلا" هیچ وقت سابقه نداشته که بخوای با گریه از خواب بیدار شی ...   از صبح لثه هات بد جوری می خاره و برای به دندون گرفتن گوش جی جی بی تابی می کردی ... پاهات همچنان اگزما داره و علی رغم تلاش من و مامان بزرگ و حذف همه داروها و غذاهای کمکی ات ، متأسفانه پات بهتر نشده   آب دهنت بد جوری  راه افتاده و مرتب لباسات رو خیس می کنه بعد از ظهر منتظر بودیم بابا جون از تهران برگرده مشغول عوض کردن پنپرزت بودم که دیدم داری برای گاز گرفتن دستم حرص می زن...
12 تير 1391

یه اتفاق بد

 پسر گل من یه هفته ای هست که پاهات قرمز شده و بد جوری سوخته ، تا حالا سابقه نداشته که پای پسرم اگزما کنه حتی یه کوچولو چه برسه به این حد قرمز   هر بار که پوشکت رو عوض می کنم کلی دلم می گیره و غصه دار می شم برات ...  الهی قربونت برم....  دو ساعتی یه بار پوشکت رو عوض می کنم و پات رو می شورم و برات پماد می زنم ... دیگه داشتم از ناراحتی پات دیوونه می شم فکر کردم شاید به خاطر خوردن تخم مرغ باشه ... بلافاصله تخم مرغ رو از برنامه غذاییت حذف کردم ... چند روز گذشته ولی بهتر نشدی .... بابابزرگ مرتب زنگ می زنه و توصیه پزشکی می کنه می گه برات کلوتریمازول بزنم و هیدروکورتیزون یا از پماد کالاندولا استفاده کنم ...
9 تير 1391

هورااااااااااااااا بابا جون برگشت

امروز بابا جون بعد از 2 هفته از مأموریت برگشت و بعد کلی دلتنگی پسر خوشگلش رو بغل کرد و بوسید ، منم از فرصت استفاده کردم و یه چند تا عکس از برخورد بابایی و پسمل نازش گرفتم ....        قربونت برم که برای بابایی خوشحالی می کنی ...     ...
24 خرداد 1391

پسر من با استعداده

ای خدای من ، چند روزیه دارم متوجه می شم که این پسر من خیلی با استعدادهااا   چیه ؟ باور نمی کنین !!!!   خودتون ببینین تا باورتون بشه خوب ....   شما تا حالا  دیدین کسی بتونه دو تا پاش رو با هم تو دهنش کنه ؟   من که می گم با استعداده .. این یکی رو چی می گین : تا حالا دیدین کسی ... بر هوا بخوابه !!   هههههههههه   حالا  دیدین بیخود نیست که می گم پسر من با استعداده ...   ...
22 خرداد 1391

یک روز با مامان در آشپزخونه

امروز از اون روزهاااا  بود که نمی ذاشتی هیچ کاری کنم ...راستش تصمیم گرفته بودم یه دستی به سر و کله آشپزخونه بکشم ولی همین که پام رو می ذاشتم تو آشپزخونه صدای اعتراضت بلند می شد که مثلا" برگرد .   داشتم کلافه می شدم که یهویی یه فکری به ذهنم رسید  .... زود دویدم رفتم تو اتاقت و روروئکت رو برات آوردم و گذاشتمت تو روروئک و بردمت تو آشپزخونه پیش خودم تا بتونم به کارهام برسم .. از اونجایی که جنابعالی عاشق آشپزخونه هستی به محض ورود به اونجا کلی خوشحالی کردی ..   اینجوری خیلی بهتر بود من راحت به کارهام می رسیدم و تو هم مشغول وارسی آشپزخونه بودی .. در مورد کارهایی که می کردم باهات حرف می زدم و گاهی هم قرب...
22 خرداد 1391

مهمونی بدون بابا امیر

پنجشنبه شب خاله سارا زنگ زد و برای فردا ناهار مارو دعوت کرد خونه مادرش اینا ، اول به خاطر تو قبول نکردم ...گفتم شاید اذیت شی   ولی ... خاله سارا خیلی اصرار کرد و گفت اگه قبول نکنی مامانم گفته خودم زنگ می زنم ... دیگه راستش خجالت کشیدم بگم نه ...     ظهر نزدیکیای ساعت 2 بود که خاله سارا و عمو امیر اومدن دنبالمون تا به اتفاق بریم خونه مامان خاله سارا اینا مهمونی       ..   تو ماشین که همه چیز خوب بود و تو هم داشتی از دیدن ماشینهای تو خیابون لذت می بردی ..   به خونه خاله اینا که رسیدیم به محض اینکه وارد خونه شدیم با دیدن افراد جدید کمی بغض کردی و زدی زیر گریه ..  ...
20 خرداد 1391