آرش آرش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

آرش کوچولوووی مامان و بابا

آرش و بابا بزرگ

مدتها بود که دل تنگ پدرم بودم و خیلی دوست داشتم بیان پیشمون ، تا اینکه بعد از سالها با اومدنشون ما رو خوشحال کردن آرش بعد یکسال بآقاجونش رو دید و کلی با آقاجونش بازی کرد و با اینکه آقاجون یک هفته بیشتر از عمل جراحی شون نمی گذشت و نمی بایست آرش رو بغل کنن ، ولی آرش خان حسابی رو کول آقاجونش سوار شد و باهاش بازی کردو ازشون می خواست تا سر در ورودی رو براش تکون بدن و آرش کلی خوشحال می شد   به همراه آقا جون ، عمو جون هم تشریف آورده بودن که کلی با آرش بازی می کردن ، هر موقع هم می خواستن برن بیرون ، آرش رو با خودشون می بردن که پسری حوصله اش سر نره والبته آقا آرش هم دست از سر کیف عمو محمود بر نمی داشت و می رفت از تو اتاق بر می داشت ...
22 اسفند 1391

آرش پارک دوست داره

یکشنبه 22 بهمن تعطیل رسمی بود و بابا جون خونه بود ، روزهایی که بابا جون خونه اس روزهای خیلی خوبیه بعد از ظهر از پشت پنجره نگاه کردیم و دیدیم هوا بسیار عالی و تمیزه بابا امیر و مامان پگاه تصمیم گرفتن گل پسر رو برای تفریح به پارک نزدیک خونه مون ببریم پس توپ آرش کوچولو رو برداشتیم و زدیم بیرون تا یه پارک رسدیم و آرش بچه هایی رو که داشتن فوتبال بازی می کردن رو دید از خوشحالی نمی دونست چکار کنه کلی می خندید و از دیدن بچه ها خوشحالی می کرد   متأسفانه تاب رو برداشته بودن و تنها چیزی که می تونست باهاش بازی کنه ، سرسره بود   کلی خوشت اومده بود     انقدر محو تماشای بچه ها بودی که می گفتی بایس...
30 بهمن 1391

تخم مرغ بازی

چند روز پیش صبحانه تخم مرغ آبپز داشتی ، تخم مرغت رو آبپز کردم داشتی تو آشپزخونه شیطونی می کردی ، حوصله ات حسابی سر رفته بود و سر هر چیزی بهونه می گرفتی و غر می زدی خلاصه با دنده کج از خواب بیدار شده بودی اومدم تخم مرغت رو ببرم زیر آب سرد بشورم و پوستش رو بکنم که با آویزون شدن بهم ، ازم خواستی بغلت کنم با انگشت تخم مرغ رو لمس کردی و وقتی دیدی داغه دستت رو کشیدی و گفتی " آغ " یعنی داغه گذاشتمت رو زمین و تخم مرغ رو انداختم جلوت ، اول کلی وراندازش کردی می دونستی داغه و هی می گفتی  " اوووف "  و حاضر نبودی بهش دست بزنی   کمی نشستی تا سرد بشه   بعد یواش   یواش دستت رو به سمتش نزدیک کردی ...
30 بهمن 1391

گردش در یه روز برفی

بالاخره  بعد از مدتها هوای کثیف و آلوده ، برف خوبی نشست و هوای تهران تمیز و آسمون آبی شد از فرصت استفاده کردیم و از خونه زدیم بیرون منظره برف خیلی زیبا و دیدینی بود   کمی تو خیابونها چرخیدیم   من دوست دارم کوهها همیشه از برف سفید باشن   بعد یه عکس خانوادگی گرفتیم   و البته پسری یه عکس تکی   برای شام جاتون سبز کوفته  دلمه برگ انگور خوردیم که پسری هم از کوفته و بورانی بادمجان  خیلی خوشش اومد جای همگی سبز ...
29 بهمن 1391

آرش عشق دیزی

روز جمعه بابا جون امیر پیشنهاد داد که برای ناهار بریم مستر دیزی از اونجایی که مامان پگاه و خاله صبا هم عاشق دیزی هستن ، با کمال میل پیشنهاد بابا جون امیر رو پذیرفتن و با پوشیدن لباس دعوت بابایی رو لبیک گفتن پسری رو با کالسکه بردیم تا بتونیم کمی پیاده روی هم بکنیم ، مستر دیزی ای که رفته بودیم کلی پله می خورد تا بریم پایین ، من و بابا دو سر کالسکه رو گرفتیم  و با کمک هم آرش کوچولو و ماشینش رو بردیم داخل   پسری بین من و بابا نشسته بود و هر یه لقمه ای که می خوردیم ایشون هم با یه " ااااااه "  بزرگ ، دستور می داد که لقمه بعدی رو سریع بذاریم دهنش   خلاصه  مامان پگاه و بابا امیر یه لقمه می خوردن و یه لقمه...
29 بهمن 1391

تو سیزده ماهگی این کار ها رو بلد بودی

صبحها معمولا" بین ساعت ٨:٣٠ تا ٩ بیدار می شی ، تا بیدار می شی اگه من خواب باشم زود راه می افتی و می ری شیشه های شیری که از شب قبل کمی توش شیر مونده رو و بالای سرت گذاشته بودم رو یواش بر می داری و خالی می کنی روی مبل بعد نوبت اینه که پستونک هات رو یکی یکی از بالای سرت برداری و هی بذاری دهنت ، درش بیاری و یکی دیگش رو امتحان کنی   آخه من شبها مجبورم 5 تا پستونک بذارم بالای سرت ، چون اگه تو خواب پستونکت رو زیر پتوت گم کنی ، زمین و زمان رو به هم می دوزی شب تا صبح کلی تو خواب غلت می زنی ، خیلی وقتها با دست یا پا به صورتم می کوبی ، گاهی منو هل می دی و میای جای من می خوابی گاهی چشم باز می کنم میبینم چهار دست و پا تو...
17 بهمن 1391

آرش و الینا

قرار بود 28 دی با بچه های نی نی سایتی دور هم جمع بشیم و تولد کوچولوهامون رو جشن بگیریم بنا به دلایلی متأسفانه موفق به شرکت در اون مهمانی نشدیم ، با خبر شدیم که خاله الناز و الینا کوچولو که مشهد زندگی می کنن برای سر زدن به عمه الینا جون و شرکت در مهمانی نی نی سایت به تهران اومدن تو جمع مامانهای نی نی سایتی رسمه که مامانها بچه ها رو نشون هم می کنن ، البته به شوخی و برای خنده من و خاله الناز هم از 3 ماهگی آرش و الینا رو نامزد معرفی کردیم خوب ، هر مادر شوهری دوست داره عروس آینده اش رو از نزدیک ببینه دیگه منم از خاله الناز خواهش کردم که به همراه الینا جون بیان پیشمون تا بچه ها  با هم بازی کنن خاله الناز هم لطف کردن و علی رغم دوری...
17 بهمن 1391

راه رفتنت مبارک

جند ماهیه  که پسری دستشو می گیره به این ور و اون ور و مثل جت تو خونه می دوه ولی جرأت اینو نداره که خودش به تنهایی راه بره تا دستشو ول می کنه زود با باسن خودشو پرت می کنه رو زمین که خدایی نکرده نیافته در کل پسری خیلی جون عزیزه و از ترس اینکه چیزیش نشه حاضر نیست شجاعت به خرج بده و راه رفتن رو امتحان کنه تا اینکه من و بابا  کلی کفری شدیم و دیگه تصمیم گرفتیم شروع به تمرین با آرش کوچولو کنیم گاهی اوقات چهار پایه آشپزخونه رو می گذاریم جلوش و آرش مثل واکر بهش تکیه می کنه و جلو می ره  یه مدت پشت دوچرخه اش رو می گرفت و راه می رفت ، بعد نوبت گرفتن دست من و باباش شد و در نهایت با گرفتن یه انگشت از دستمون شروع به گشت و گذار تو...
17 بهمن 1391

ما تو خونه مون یه عدد همستر داریم

حدودا"  یک ماه پیش من و بابا امیر تصمیم گرفته بودیم تا برای آرش کوچولو یه همستر بگیریم ، البته من بیشتر نظرم رو  یه بچه گربه پرشین  بود ولی چند شب پیش وقتی داشتیم از ددر دودوور مون به خونه بر می گشتیم ، نزدیکهای خونه دیدیم که چطوری ماشین نیروی انتظامی ایستاده و داره حیوونهای خونگی مثل سگ و گربه رو به زور از بغل صاحباشون در میاره ، دلم بد جوری گرفت       خدا رو شکر که تو مملکتمون همه مشکلاتمون حل شده و الان تنها مشکل مردم وجود گربه همسایه اس و بس   خلاصه طوری شد که از آوردن هر حیوونی به خونه پشیمون شدم ، برای همستر هم قرار شد بذاریم کمی آرش بزرگتر و اگه خدا بخواد عاقل تر بشه ، راستش د...
16 بهمن 1391