آرش آرش ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

آرش کوچولوووی مامان و بابا

سالگرد ازدواجمون و اولین برف پاییزی

سلام ، با یه روز تأخیر اومدم بگم امیر  عزیزم ، از وقتی با همیم روزها و روزها گذشته چه تلخ چه شیرین معبود را شاکرم که در تلخیها کنارم بودی و  شادیها را به کامم شیرین تر کردی عزیز لحظه های بیقراریم ، ششمین سالگرد ازدواجمان مبارک امسال اولین سالگردیه که سه نفری جشن می گیریم اگه آرش پارسال سه روز زودتر دنیا اومده بود ، سالگرد ازدواجمون با زیباترین روز زندگیمون یکی می شد خیلی دوستت دارم و سالگرد یکی شدنمان مبارک   دیروز همزمان با سالگرد ازدواجمون ، اولین برف پاییزی تهران هم بارید و این روز را برایمان زیبا تر و خاطره انگیز تر کرد ...
26 آذر 1391

یک جمعه خوب در پارک

چند روزی بود که هوای تهران خیلی خیلی کثیف بود و آرش کوچولو نمی تونست پاش رو از خونه بیرون بذاره تا اینکه دیشب کلی بارون زد و هوا تمیز تمیز شد از اونجایی که امروز یه روز جمعه آفتابی و تمیز بود ، مامان پگاه و بابا امیر تصمیم گرفتن پسری رو برای گردش و تفریح به پارک ببرن پسرم کلی تاب بازی کرد   بابایی  هل می داد و مامانی هم براش می خوند " تاب تاب عباسی    خدا آرش رو نندازی "   کلی هم سرسره بازی کرد ولی از اونجایی که بابا از بالا پسری رو می نداخت و مامان پایین می گرفتش ، امکان عکس گرفتن وجود نداشت   بعد با پسری رفتیم و کمی تو محوطه پارک چرخیدیم بیشترین چیزی که در پارک براش جذابیت ...
18 آذر 1391

پسر یازده ماهه من

گاهی روزها مثل یه پسر خوووب برای خودت میشینی و تلویزیون نگاه می کنی اونقدر  بچه خوبی میشی که آدم دلش می خواد بگیره و کلی ماچت کنه   گاهی وقتها هم شیطون بلا گرفته کمی گولت می زنه و میگه چرا رو مبل می شینی تلویزیون نگاه می کنی ؟  برووووووووو  جلوتررررررررر  ببینین قشنگ تره تو هم زود گول شیطون بلا رو می خوری و میری جلوترررر و البته گاهی هم دیگه خیللللللللی  نزدیک که به همین ختم نمی شه و بعد چند دقیقه پای مبارکت رو می ذاری رو زیر تلویزیونی و می خوای ازش بری بالا تا کاملا" بری داخل تلویزیون و دیگه خیلی خیلی خوب ببینی و اونموقع ایت که دیگه من و بابا طاقتمون تموم می شه و مجبور می شیم س...
8 آذر 1391

دوستی خاله خرسه

دیگه احتمالا" با آقا خرسی آرش کوچولو آشنا شدین ، این آقا خرسه مهربون رو مامان پگاه و بابا امیر قبل از اینکه آرش دنیا بیاد براش خریده بودن آقا خرسه روزها تک و تنها روی کمد آرش کوچولو نشسته بود و منتظر بود تا آرش کوچولو دنیا بیاد و با اون بازی کنه ولی آرش کوچولو بعد دنیا اومدن تا مدتها از خرسی بدش میومد و سایه اون رو هم با تیر می زد آخه جثه خرسی از آرش کوچولو خیلی بزرگ تر بود و آرش زورش بهش نمی رسید و با لگد و مشت خرس کوچولو رو از خودش دووووووور می کرد تا اینکه آرش کوچولو غذا خورد و بزرگ شد و زورش از آقا خرسه بیشتر شد دیگه خرسی رفیق خوبی برای تمرینات کشتی آرش کوچولو شده بود والان دیگه آرش کوچولو کلی دوسش داره مثلا"  ترک موتور خ...
5 آذر 1391

نیم ساعت در آشپزخانه

این روزها دستت رو به هر جا بتونی میگیری و پا می شی ، گاهی هم دستت رو ول می کنی و تنها برای چند ثانیه می تونی تعادل بگیری   وارد آشپزخونه که می شی باید چهار چشمی مراقبت باشم ، زود می ری سراغ فرگاز و دسته اش رو می گیری و بلند می شی بعد هم انگشتت رو میذاری رو دکمه فندک برقی و اون هی جرقه می زنه و تو هم هی ذوق میکنی هر کاریت می کنم نمی تونم از اجاق گاز دورت کنم ، هر چی میگم اووفه ، جیییییییزه ، دااااااغه  ، پشت دستت می زنم ، سرت داد می کشم ، هیچ فایده ای نداره تا به اجاق گاز نزدیک می شی و می گم " آرش " ،  تو باهام دعوا می کنی و دستاتو هی تند تند تکون می دی      بابا هنوز فرصت نکرده ما...
30 آبان 1391
1