آرش آرش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

آرش کوچولوووی مامان و بابا

گردش در یه روز برفی

بالاخره  بعد از مدتها هوای کثیف و آلوده ، برف خوبی نشست و هوای تهران تمیز و آسمون آبی شد از فرصت استفاده کردیم و از خونه زدیم بیرون منظره برف خیلی زیبا و دیدینی بود   کمی تو خیابونها چرخیدیم   من دوست دارم کوهها همیشه از برف سفید باشن   بعد یه عکس خانوادگی گرفتیم   و البته پسری یه عکس تکی   برای شام جاتون سبز کوفته  دلمه برگ انگور خوردیم که پسری هم از کوفته و بورانی بادمجان  خیلی خوشش اومد جای همگی سبز ...
29 بهمن 1391

آرش عشق دیزی

روز جمعه بابا جون امیر پیشنهاد داد که برای ناهار بریم مستر دیزی از اونجایی که مامان پگاه و خاله صبا هم عاشق دیزی هستن ، با کمال میل پیشنهاد بابا جون امیر رو پذیرفتن و با پوشیدن لباس دعوت بابایی رو لبیک گفتن پسری رو با کالسکه بردیم تا بتونیم کمی پیاده روی هم بکنیم ، مستر دیزی ای که رفته بودیم کلی پله می خورد تا بریم پایین ، من و بابا دو سر کالسکه رو گرفتیم  و با کمک هم آرش کوچولو و ماشینش رو بردیم داخل   پسری بین من و بابا نشسته بود و هر یه لقمه ای که می خوردیم ایشون هم با یه " ااااااه "  بزرگ ، دستور می داد که لقمه بعدی رو سریع بذاریم دهنش   خلاصه  مامان پگاه و بابا امیر یه لقمه می خوردن و یه لقمه...
29 بهمن 1391

تو سیزده ماهگی این کار ها رو بلد بودی

صبحها معمولا" بین ساعت ٨:٣٠ تا ٩ بیدار می شی ، تا بیدار می شی اگه من خواب باشم زود راه می افتی و می ری شیشه های شیری که از شب قبل کمی توش شیر مونده رو و بالای سرت گذاشته بودم رو یواش بر می داری و خالی می کنی روی مبل بعد نوبت اینه که پستونک هات رو یکی یکی از بالای سرت برداری و هی بذاری دهنت ، درش بیاری و یکی دیگش رو امتحان کنی   آخه من شبها مجبورم 5 تا پستونک بذارم بالای سرت ، چون اگه تو خواب پستونکت رو زیر پتوت گم کنی ، زمین و زمان رو به هم می دوزی شب تا صبح کلی تو خواب غلت می زنی ، خیلی وقتها با دست یا پا به صورتم می کوبی ، گاهی منو هل می دی و میای جای من می خوابی گاهی چشم باز می کنم میبینم چهار دست و پا تو...
17 بهمن 1391

آرش و الینا

قرار بود 28 دی با بچه های نی نی سایتی دور هم جمع بشیم و تولد کوچولوهامون رو جشن بگیریم بنا به دلایلی متأسفانه موفق به شرکت در اون مهمانی نشدیم ، با خبر شدیم که خاله الناز و الینا کوچولو که مشهد زندگی می کنن برای سر زدن به عمه الینا جون و شرکت در مهمانی نی نی سایت به تهران اومدن تو جمع مامانهای نی نی سایتی رسمه که مامانها بچه ها رو نشون هم می کنن ، البته به شوخی و برای خنده من و خاله الناز هم از 3 ماهگی آرش و الینا رو نامزد معرفی کردیم خوب ، هر مادر شوهری دوست داره عروس آینده اش رو از نزدیک ببینه دیگه منم از خاله الناز خواهش کردم که به همراه الینا جون بیان پیشمون تا بچه ها  با هم بازی کنن خاله الناز هم لطف کردن و علی رغم دوری...
17 بهمن 1391

راه رفتنت مبارک

جند ماهیه  که پسری دستشو می گیره به این ور و اون ور و مثل جت تو خونه می دوه ولی جرأت اینو نداره که خودش به تنهایی راه بره تا دستشو ول می کنه زود با باسن خودشو پرت می کنه رو زمین که خدایی نکرده نیافته در کل پسری خیلی جون عزیزه و از ترس اینکه چیزیش نشه حاضر نیست شجاعت به خرج بده و راه رفتن رو امتحان کنه تا اینکه من و بابا  کلی کفری شدیم و دیگه تصمیم گرفتیم شروع به تمرین با آرش کوچولو کنیم گاهی اوقات چهار پایه آشپزخونه رو می گذاریم جلوش و آرش مثل واکر بهش تکیه می کنه و جلو می ره  یه مدت پشت دوچرخه اش رو می گرفت و راه می رفت ، بعد نوبت گرفتن دست من و باباش شد و در نهایت با گرفتن یه انگشت از دستمون شروع به گشت و گذار تو...
17 بهمن 1391

ما تو خونه مون یه عدد همستر داریم

حدودا"  یک ماه پیش من و بابا امیر تصمیم گرفته بودیم تا برای آرش کوچولو یه همستر بگیریم ، البته من بیشتر نظرم رو  یه بچه گربه پرشین  بود ولی چند شب پیش وقتی داشتیم از ددر دودوور مون به خونه بر می گشتیم ، نزدیکهای خونه دیدیم که چطوری ماشین نیروی انتظامی ایستاده و داره حیوونهای خونگی مثل سگ و گربه رو به زور از بغل صاحباشون در میاره ، دلم بد جوری گرفت       خدا رو شکر که تو مملکتمون همه مشکلاتمون حل شده و الان تنها مشکل مردم وجود گربه همسایه اس و بس   خلاصه طوری شد که از آوردن هر حیوونی به خونه پشیمون شدم ، برای همستر هم قرار شد بذاریم کمی آرش بزرگتر و اگه خدا بخواد عاقل تر بشه ، راستش د...
16 بهمن 1391
1