آرش آرش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

آرش کوچولوووی مامان و بابا

آخرین روز شانزده ماهگی

صبح تا از خواب بیدار  می شی  تموم خونه رو به هم می ریزی ، هر چیزی  رو که می بینی کلی  ذووووق می کنی و با دیدنش جیغ خوشحالی می کشی   بعد در عرض چند دقیقه تمام خونه  رو به هم می ریزی و هر چیزی  رو از هر جایی بر می داری و میاری میریزی کف  پذیرایی   تا وقتی  تلویزیون آهنگ مورد علاقه ات رو پخش می کنه که خوبه ، ولی تا آهنگی که دوست نداری رو بذاره شروع به غر زدن می کنی که بیام عوضش کنم   بعد از مدتی میری طرف تراس ، گاهی  در فلزی رو باز می کنیم که هوا بیاد ، زود می دویی و می ری در توری رو می کشی و باز می کنی   سرت رو می کنی بیرون تا هوا بخوری و لذت می بر...
30 ارديبهشت 1392

آرش و مداد رنگی ها

مدتیه گل پسر هر جور  شده خودش  رو به مداد ، خودکار و یا  مدادهای  آرایش من می رسونه و کف دستش و یا روی جلد مجله ها رو خط خطی می کنه از بابا امیر خواستم برای آرش کوچولو یه بسته مداد  رنگی و یه دفتر نقاشی  بگیره تا دیگه به وسایل ما دستبرد  نزنه ، حدود 2 ماهه که قراره بابا  جون  در خواست منو عملی  کنه ولی ، کو حواس  جمع ؟ تا اینکه طلسم حواسپرتی  بابا  امیر شکسته شدو بابایی دیروز  از سرکار که اومد یه نایلون داد دست آرش ، آرش هم انگار  دنیا رو بهش  دادن اول خودشو برای  باباش  لوس کرد و تا داشت لوس بازی در می آورد پریدم محتویات داخل نایلون رو بررسی کردم...
30 ارديبهشت 1392

40 روزگی آوش کوچولوووو

خیلی  وقت بود که آوش کوچولو  رو ندیده بودیم و خیلی دلتنگش  بودیم ، از اونجایی که وقتی ما می ریم خونه خاله مریم اینا آرش  کوچولو  اونجا خیلی  اذیت می کنه و کنجکاویش  خیلی  زیاد می شه ، از خاله مریم و عمن و ارس خواستیم که اونا آوش کوچولو  رو بیارن خونه ما همون شب  ، شب چهل روزگی  آوش  کوچولو بود ، یادمون اومد که پانصد روزگی آرش هم همون شبه پس بابا امیر رفت یه کیک خرید تا اون شب رو با هم یه جشن کوچولو  برای  آرش و آوش کوچولو  بگیریم       اینجا هم که آرش کوچولو  داره به آوش کوچولو که توی  تختش خوابیده با تعجب نگاه می کنه !...
27 ارديبهشت 1392

روز های شانزده ماهگی

این روز ها من و بابا  شاهد بزرگ شدنت هستیم ، هر روز کنجکاو تر از روز قبلی ، این کنجکاوی گاهی من رو نگران می کنه که مثل دفعه قبلی  به خودت آسیب نرسونی امیدوارم دیگه حادثه دو هفته قبل تکرار نشه   خدا رو شکر اثری  از کبودی زیر چشمت نمونده ، همچنان عاشق بریز و بپاش و شلوغ کاری هستی شیشه های روغن رو از توی کابینت در میاری و کف آشپزخونه باهاشون بازی می کنی و جدیدا" هم که یاد گرفتی در شیشه ها رو باز کنی و اگه ازت غافل بشم روغن رو می ریزی کف آشپزخونه   اتاقت  رو که دیگه نگووووووووووووووووووووووووو تا ازت غافل بشم کل لباسات و پوشک هات رو از توی کمد کف اتاق می ریزی     &nb...
25 ارديبهشت 1392

یک هفته خیلی خیلی بد

چهارشنبه هفته پیش بعد از برگشت از خانه کودک و قرار مامانهای نی نی سایتی ، انقدر  خسته بودی که 2 ساعتی خوابیدی ، طرفای  ساعت 7 بعد از ظهر به زور بیدارت کردم تا شب خوابت ببره شب نزدیکای 12:30 بود که از شدت خواب داشتی  تلو تلو می خوردی  ولی حاضر نبودی بخوابی ، یهو  بهونه شیر گرفتی دنبالم  اومدی تو آشپزخونه تا ببینی  برات شیر درست می کنم یا نه؟ مشغول  شیر درست کردن بودم که بهونه قوطی شیرت رو گرفتی ، اومدم سرت رو گرم کنم که یادت بره دیدم نه  ، نمی شه حواست  رو پرت کرد قوطی  رو از دستم گرفتی و دویدی  به سمت پذیرایی ، از ترس اینکه دنبالت نکنم و قوطی شیر ور ازت نگیرم به سرعت باد می ...
8 ارديبهشت 1392
1