آرش آرش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

آرش کوچولوووی مامان و بابا

امان از شیطونی هات

تا ازت غافل می شم میبینم رفتی  در کابینت رو باز کردی و دو تا ظرف برداشتی  تو خونه داری  کشون کشون از این ور  به اون ور  می کشی و نفس  نفس می زنی  انگار  مجبورت کردن ، تو خونه باهاشون از این ور  به اون ور  می ری   به سختی می گذاریشون روی  مبل و کنارشون می شینی      و گاهی  هم در صددی که درشون رو باز کنی و البته چند باری هم موفق شدی و خونه شده پر از شکر   گاهی می ری دو تا قاشق چوبی گنده پیدا می کنی و با یه ظرف می شینی برام آشپزی می کنی ، جدیدا" هم برای اینکه کاملا" ادای  من رو دربیاری ظرفت رو می گذاری روی اجاق گاز و روی...
7 مرداد 1392

تولد مامان پگاه و بابا امیر

امسال من و بابا امیر سی و سومین سال زندگیمان رو در کنار هم جشن گرفتیم و خدا رو به خاطر این همه محبت و مهربانی اش شکر گزار بودیم  امسال بابا امیر منو کلی سوپرایز کرد ، در حالیکه من آرش رو برده بودم خانه کودک برای بازی ، وقتی  برگشتم خونه با این صحنه رو به رو شدم مثل همیشه  یه گلدون گل رز ، ظرف میوه ای که به زیبایی چیده شده بود و کادویی که کلی منو سوپرایز کرد  و البته خاله مریم و عمو ارس که به همراه آوش کوچولو محفل عشقمون رو به یاد ماندنی تر کردند و البته زحمت کیک تولد من هم با ایشون بود    ده روز  بعد از تولد من تولد بابا  امیر بود ، من و آرش  10 روی  فرصت داشتیم  کادوی &nbs...
6 مرداد 1392

آرش و صندلی ها

هنوزم ، صبحها جرأت ندارم بالش هات  رو  جمع کنم ، خیلی وقتها تو خونه با یه بالش  راه می ری و گاهی هم باهاشون کشتی می گیری  اگه من و بابا  سرمون روی  بالشت باشه میای و از زیر سرمون به زور درش می اری و می بری می ندازیش  یه گوشه ولی حاضر نیستی  زیر سر من و بابا  ببینیشون   این روزها به غیر از بالش ، با صندلیها هم بازی می کنی ، اونا رو میاری تو راهرو و ازشون بالا می ری      اسباب بازیهات رو از تو خونه جمع می کنی و میاری زیر صندلیها انبارشون می کنی      با صندلی ها تونل درست می کنی و از زیرشون سینه خیز می ری     ...
6 مرداد 1392

به بهانه 19 ماهگی پسرم

  این روزها من در عشق تو گم شده ام ، با هم می خوابیم ، با هم بیدار می شیم و با هم زندگی می کنیم  هنوز  بلد نیستی  حرف بزنی ولی از چشمهای هم می فهمیم که دیگری  چی می گه و چی می خواد   گاهی تا می شینم به سمتم می دوی و دستت رو دور گردنم حلقه می کنی و سفت بغلم می کنی و صورتت رو به صورتم می مالی ، خیلی می بوسمت و تو با نگاهی که به چشمام می کنی و می خندی بهم می فهمونی که چقدر  از بوسیدنم لذت می بری    ولی مامان بدان که تنها تو نیستی که لذت می بری ، لذت واقعی  رو من می برم ، با هر بار بوسیدنت ، تو رو بو می کنم و نفسم رو از عطر تنت پر می کنم    تو رو سفت بغل می کنم ...
3 مرداد 1392
1