آرش آرش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

آرش کوچولوووی مامان و بابا

خونه تکونی با حضور یه پسر شیطون بلا

امسال سال کبیسه بود ، پس یه جای اول فروردین ، سی ام اسفند سال تحویل می شد   از ده روز پیش مشغول خونه تکونی بودم ، من کابینت ها رو می ریختم بیرون که تمیز کنم و تو وسط دست و پای من لول می خوردی و دنبال خراب کاری بودی می خواستم یخچال رو تمیز کنم ، تا در یخچال باز می شد ، از هر جای خونه که بودی دوو دوو  می اومدی مثل کلاغ یه چیزی از داخل یخچال بر می داشتی و واسه اینکه نگیرمت پا به فرار می ذاشتی ، به خودت پشت پا می زدی و می خوردی زمین و گند می زدی به تموم خونه   تا شیشه پاک کن رو دستم می دیدی ، جیغ می کشیدی که اینو بده به من ، منم پمپیش رو می بستم و می دادم دستت ، ورش می داشتی می بردی برای بازی و پگاه می موند و حوضه اش ......
17 فروردين 1392

اندر احوالات قبل از سال نو

امسال تصمیم گرفتیم بر عکس هر سال که سال تحویل رو بوشهر بودیم ، سال تحویل رو خونه خودمون بمانیم و چند روز بعد ازسال تحویل راهی بوشهر بشیم .. پس برای خرید لباس عید آرش کوچولو با بابا امیر راهی پاساژ شدیم .. کلی اذیتمون کردی و نمی گذاشتی داخل مغازه ها بریم و می گفتی تو پاساژ بگردیم بالاخره هر جور شده با اینکه باهامون همکاری نمی کردی ولی موفق شدیم خرید عیدت رو انجام بدیم بعد از خرید عید نوبت به آرایشگاه بود ، کلی موهات بلند شده بود و گاهی مجبور بودم بخاطر اینکه بتونی جلوت رو ببینی با کلیپس اونارو بالا نگه دارم ، خلاصه تصمیم گرفتیم برای عید یه سر و سامونی به زلف های پریشونت بدیم از ده روز قبل برات وقت آرایشگاه گرفته بودیم ، پس با بابا...
16 فروردين 1392

شاید آخرین برف امسال

چهارشنبه شب 16 اسفند بود و ساعت نزدیکیای 1:30 شب بود تازه به زور خوابونده بودمت ، بابا امیر هم از شدت خستگی بی هوش شده بود خاله صبا تو اتاقت نشسته بود و داشت درس می خوند ، گفتم قبل از خواب یه سر به خاله بزنم و بعد بخوابم، کمی با خاله خوش و بش کردیم و قبل از اینکه از اتاق بیرون برم رفتم کنار پنجره و بیرون رو نگاه کردم و دیدم واااااااااای چه برفی اومده !!!! صبح که از خواب بیدار شدیم هنوز برف در حال باریدن بود و همه جا سپید سپید سپید بود بعد از ظهر از خونه زدیم بیرون تا شاید آخرین برف بازی زمستونیمون رو انجام بدیم   برف قشنگی نشسته بود   وارد پارک که شدیم مردم رو دیدیم که پیر و جوون و کوچیک و بزرگ چه جور برف بازی م...
22 اسفند 1391

قرار با مامانهای نی نی سایت در PLAY HOUSE

دوشنبه 14 اسفند ساعت 10 صبح از خواب بیدار شدم، آخه این شبها آرش زودتر از ساعت 1 نمی خوابه و منم پا به پاش صبحها از خستگی می افتم به عادت همیشه موبایلم رو از بالای سرم بر داشتم و دیدم از خاله لیدا مامان برسام کوچولو ، اس ام اس دارم ، بنده خدا ساعت 3:30 شب بهم اطاع داده بود که فردا ظهر با مامانهای نی نی سایت قرار داریم همیشه دوست داشتم دوستای خوب نی نی سایتم رو از نزدیک ببینم دوستای خوبی که 9 ماه بارداری رو با هم گدرونده بودیم ، همه بچه هامون همسن و سال هم بودن الان 5 ماه هست که اومدم تهران ، پیششون ولی هر بار برام مشکلی پیش میاد و نمی تونم برم ببینمشون تصمیم قاطع گرفتم که امروز هر طور شده  دوستامو ببینم   آرش رو به زور...
22 اسفند 1391

آرش و بابا بزرگ

مدتها بود که دل تنگ پدرم بودم و خیلی دوست داشتم بیان پیشمون ، تا اینکه بعد از سالها با اومدنشون ما رو خوشحال کردن آرش بعد یکسال بآقاجونش رو دید و کلی با آقاجونش بازی کرد و با اینکه آقاجون یک هفته بیشتر از عمل جراحی شون نمی گذشت و نمی بایست آرش رو بغل کنن ، ولی آرش خان حسابی رو کول آقاجونش سوار شد و باهاش بازی کردو ازشون می خواست تا سر در ورودی رو براش تکون بدن و آرش کلی خوشحال می شد   به همراه آقا جون ، عمو جون هم تشریف آورده بودن که کلی با آرش بازی می کردن ، هر موقع هم می خواستن برن بیرون ، آرش رو با خودشون می بردن که پسری حوصله اش سر نره والبته آقا آرش هم دست از سر کیف عمو محمود بر نمی داشت و می رفت از تو اتاق بر می داشت ...
22 اسفند 1391

آرش پارک دوست داره

یکشنبه 22 بهمن تعطیل رسمی بود و بابا جون خونه بود ، روزهایی که بابا جون خونه اس روزهای خیلی خوبیه بعد از ظهر از پشت پنجره نگاه کردیم و دیدیم هوا بسیار عالی و تمیزه بابا امیر و مامان پگاه تصمیم گرفتن گل پسر رو برای تفریح به پارک نزدیک خونه مون ببریم پس توپ آرش کوچولو رو برداشتیم و زدیم بیرون تا یه پارک رسدیم و آرش بچه هایی رو که داشتن فوتبال بازی می کردن رو دید از خوشحالی نمی دونست چکار کنه کلی می خندید و از دیدن بچه ها خوشحالی می کرد   متأسفانه تاب رو برداشته بودن و تنها چیزی که می تونست باهاش بازی کنه ، سرسره بود   کلی خوشت اومده بود     انقدر محو تماشای بچه ها بودی که می گفتی بایس...
30 بهمن 1391

تخم مرغ بازی

چند روز پیش صبحانه تخم مرغ آبپز داشتی ، تخم مرغت رو آبپز کردم داشتی تو آشپزخونه شیطونی می کردی ، حوصله ات حسابی سر رفته بود و سر هر چیزی بهونه می گرفتی و غر می زدی خلاصه با دنده کج از خواب بیدار شده بودی اومدم تخم مرغت رو ببرم زیر آب سرد بشورم و پوستش رو بکنم که با آویزون شدن بهم ، ازم خواستی بغلت کنم با انگشت تخم مرغ رو لمس کردی و وقتی دیدی داغه دستت رو کشیدی و گفتی " آغ " یعنی داغه گذاشتمت رو زمین و تخم مرغ رو انداختم جلوت ، اول کلی وراندازش کردی می دونستی داغه و هی می گفتی  " اوووف "  و حاضر نبودی بهش دست بزنی   کمی نشستی تا سرد بشه   بعد یواش   یواش دستت رو به سمتش نزدیک کردی ...
30 بهمن 1391
1