یک روز با مامان در آشپزخونه
امروز از اون روزهاااا بود که نمی ذاشتی هیچ کاری کنم ...راستش تصمیم گرفته بودم یه دستی به سر و کله آشپزخونه بکشم ولی همین که پام رو می ذاشتم تو آشپزخونه صدای اعتراضت بلند می شد که مثلا" برگرد .
داشتم کلافه می شدم که یهویی یه فکری به ذهنم رسید ....
زود دویدم رفتم تو اتاقت و روروئکت رو برات آوردم و گذاشتمت تو روروئک و بردمت تو آشپزخونه پیش خودم تا بتونم به کارهام برسم ..
از اونجایی که جنابعالی عاشق آشپزخونه هستی به محض ورود به اونجا کلی خوشحالی کردی ..
اینجوری خیلی بهتر بود من راحت به کارهام می رسیدم و تو هم مشغول وارسی آشپزخونه بودی ..
در مورد کارهایی که می کردم باهات حرف می زدم و گاهی هم قربون صدقه ات می رفتم
یهویی صدای ذووق کردنت رو شنیدم ..گفتم حتما " برای حرفهای من ذوق کردی به سمتت که برگشتم دیدم عکس خودت رو تو شیشه فرگاز دیدی و داری براش کلی ذوق می کنی
الهی قربونت بشم مامان رو باش که فکر می کرد واسه اون ذوق کردی ...