آرش آرش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

آرش کوچولوووی مامان و بابا

به خانه بر می گردیم

بعد از ظهر روز 12 فروردین راهیه شیراز شدیم ، خداحافظی با اعضای خانواده کار خیلی سختیه ولی با وجود آرش دیگه نمی شه بیشتر از این ماند شب به شیراز رسیدیم و رفتیم خونه عمو محمود ، فردا صبح سیزده بدر بود و ساعت 9:30 صبح ما از سیراز عازم اصفهان شدیم جاده ها کمی شلوغ بود و تو مسیر مردم رو می دیدیم که سبزه رو ماشین برای سیزده به در اومده بودن بیرون ، به آباده شیراز که رسیدیم کنار یه پارک زیر انداز پهن کردیم و کمی نشستیم ، کمی تو چمن ها برای خودت بازی کردی و بعد از تعویض پوشکت به راه افتادیم ساعت 4 بعد از ظهر به اصفهان رسیدیم ، پیدا کردن هتلی که پارکینگ داشته باشه و جا هم داشته باشه کمی سخت بود خلاصه  ساعت 6 بعد از ظهر ما وارد هتل عالی ق...
25 فروردين 1392

بوشهر

یه هفته ای بوشهر بودیم ، خیلی خوش گذشت به محض ورود به خونه آقاجون ، با شیطنت خاصی همه جا رو ورانداز کردی ، از این اتاق به اون اتاق سرک می کشیدی و کسی هم جلودارت نبود وای که از دیدن مامان جون و آقا جون چقدر خوشحال شدم ، روژینا جون هم اونجا بود ، بعد هم دایی پیمان و زن دایی جون اومدن ، کلی گفتیم و خندیدیم یکسالی می شد که ندیده بودمشون روزهای خوبی بود و حیف که زود گذشت حسابی با مهدی و روژینا و مبینا بازی کردی تا سفره پهن می کردیم به سمت سفره حمله می کردی ، برات جالب بود ، آخه تا حالا ندیده بودی تو خونه سفره پهن کنیم شب ها برای اینکه گرمت نشه ، آقا جون و دایی جون برات کولر می زدن شب هایی که خونه دایی پیمان بودیم ، تا دیر وقت سوار...
22 فروردين 1392

نوروز 1392 - تهران به بوشهر

سوم فروردین راهی بوشهر شدیم ، ساعت 7صبح  از خونه راه افتادیم ، جالب بود که شما هم از ساعت 6 با ما بیدار شده بودی تا سوار ماشین شدیم کلی خوشحال شدی ، پیش خودت گفتی : چه خوبه آدم صبح کله سحر بره  ددر سر  راهمون ماهی گلی عیدمون رو داخل حوض آبنمای بیمارستان آتیه کنار بقه ماهی گلی ها به آب انداختیم و خودمون راهی سفر شدیم دلهره داشتم ، از اینکه مسیر طولانی بود کمی می ترسیدم  که تو خسته بشی و بی طاقت از تهران تا اصفهان چند باری تو استراحتگاه های کنار بزرگراه کنار زدیم تا کمی راه بری و خستگی ات در بره سخت ترین کار ، عوض کردن پوشکت بود ، اونم توی ماشین ، تو یه ذره جا تا پوشکت رو باز می کردم می خواستی پاشی بشینی &...
19 فروردين 1392

برگشت به خانه - روز آخر سفر

دیشب همه خسته و کوفته ساعت 11 شب به منزل دایی محمد رضا اینا رسیدیم ... شما که در طول راه حسابی  استراحت کرده بودی به محض رسیدن به خونه دایی اینا و دیدین زن دایی و مریم گل از گلت شکفت و تازه سر حال شروع کردی باهاشون بازی ، منم که از شدت خستگی داشتم می مردم شکر خدا طرفای 1:30 خوابیدی و منم بی هوش شدم ... صبح بعد از خوردن صبحانه دایی پیمان اینا راهی شهرشون شدن و خاله ندا و خاله صبا هم که رفتن برای بعد از ظهر بلیط گرفتن ... قرار بود تا قبل از ظهر هم ما برگردیم ، ولی بابا امیر مشغول کپی کردن عکسای سفر برای دایی پیمان بود تا بده دست خاله ها براشون ببرن ، زن دایی برای ناهار استامبولی خیلی خوشمزه ای درست کرده بود که بوی عطرش تم...
6 شهريور 1391

در راه برگشت به شیراز - روز نهم سفر

قرار بود صبح زود از خواب بیدار شیم و راه بیافتیم .. ولی دیروز انقدر همه به تفریح گذشته بود که کسی نای بیدار شدن نداشت .. من جمله تو و بابا امیر که توپ هم نمی تونست بیدارتون کنه ..   بالاخره نزدیکای 10 از خونه راه افتادیم ، قبل از راه افتادن روژینا با گلهای آفتاب گردون توی حیاط چند تا عکس یادگاری گرفت   قرار شد یه سر بریم تا سامان شهرکرد اونجا رو هم ببینیم و بعد برگردیم شیراز ، مسیرمون 3 ساعتی منحرف می شد و طولانی تر ، ولی شنیده بودیم دیدن شهر سامان ارزشش رو داره شما هنوز خسته بودی و در حال مطالعه خوابت می برد ، هر چی می گفتم مامان پاشو تا امتحان ارشد پیزی نمونده و باید این کتاب آشنایی با حیواناتت رو تموم کنی گ...
5 شهريور 1391

آخرین روز در فارسان - روز هشتم سفر

قرار بود فردا برگردیم بریم شیراز ، پس امروز آخرین روزیه که فارسان هستیم امروز ناهار مهمان دوست دایی بودیم و قرار بود ناهار رو به اتفاق خانواده دوست دایی بریم بیرون ، تا این آخرین روز هم از طبیعت زیبای فارسان بیشترین استفاده رو بکنیم صبح زود از خواب بیدار شدیم و تا دوست دایی و خانوادش اومدن و راه افتادیم ساعت 10:30 صبح بود ربع ساعتی رفته بودیم که دوست دایی یادش اومد موبایلش رو جا گذاشته ، قرار شد ما و دایی اینا به راهمون ادامه بدیم تا اونها هم برن موبایل رو بردارن و بهمون ملحق بشن   ماشین ما از دایی اینا جلو افتاد ، بابا امیر زد کنار تا دایی اینا هم به ما برسن دایی پیمان اینا که اومدن از دور متوجه یه سیاه چادر عشایری شدی...
5 شهريور 1391

کوهرنگ شهرکرد - روز هفتم سفر

صبح نزدیکای ساعت 9 از خونه راه افتادیم ، برناممون این بود که امروز به سمت کوهرنگ بریم و زیبایی های اونجا رو هم ببینیم .... در مسیر کوهرنگ به مناظر زیبایی بر خوردیم     گله های  گوسفند و بز که در مسیرمون می دیدیم برای روژینا زیبا و دوست داشتنی بود ، حیف که تو خیلی کوچولو بودی و متوجه اونها نبودی ...     گاهی هم بعضی مدل هاشون مانع از حرکت ما می شد و باید صبر می کردیم تا از جاده عبور کنن ..   هتل های زیبا در دامنه کوه ، منو به این فکر انداخت که یک بار دیگه به این منطقه مسافزت کنم ..   کوهرنگ از طریق 3 انشعاب به زاینده رود متصل می شه ، 3 کانال پر آب ، ما به ی...
1 شهريور 1391

فارسان شهرکرد - روز ششم سفر

صبح زود از خواب بیدار شدیم و بعد خوردن صبحانه و کارهای روزانه مربوط به تو سوار ماشین شدیم تا بریم یه گشتی تو شهر فارسان بزنیم من و تو و روژینا و خاله ندا و بابا امیر سوار ماشین خودمون شدیم و دایی پیمان و زن دایی و خاله صبا هم با ماشین روژینا اینا راه افتادن   رفتیم سمت پیر غار ... همینطور که از اسمش معلومه یه غار خیلی قدیمی بود ...  وقتی رفتیم داخل غار از شکل و شمایل داخل غار بنظر می رسید که بو می ها از اون به عنوان یه مکان مقدس برای روشن کردن شمع و نذر و نیاز استفاده می کنن ... وروردی غار خیلی کوتاه بود و وارد شدن به اون کمی سخت بود ..       سمت دیگه غار یه جنگل بود که یه رود کوچیک ...
1 شهريور 1391

در راه شهرکرد - روز پنجم سفر

دیشب خاله ندا و خاله صبا هم به جمعمون اضافه شدن تا از شیراز به اتفاق دایی پیمان و زن دایی صدیقه و روژینا جون دختر دایی قشنگت به اتفاق یه چند روزی بریم شهرکرد ( شهر فارسان ) هواخوری و گردش   دیشب تا خاله ها اومدن و کلی پچ پچ کردیم و خوابیدیم ساعت 2 بود .. آخه خاله ها از عید تا حالا تو رو ندیده بودن و می خواستن باهات بازی کنن .. صبح از خواب بیدار شدی و با دایی جون بازی کردی  تا ما آماده رفتن بشیم   نزدیکای ده صبح راه افتادیم و نزدیکای آباده که رسیدیم دنبال جایی می گشتیم تا بتونیم اونجا ناهار بخوریم .. آخه ماه رمضونه و غذا خوری ها تعطیلن .. خلاصه رستوران اکبر جوجه رو بهمون معرفی کردن و برای ناهار همگی رفت...
31 مرداد 1391