آرش آرش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

آرش کوچولوووی مامان و بابا

بدون عنوان

  امروز از صبح که بیدار شدی کلی با دایی جون بازی کردی     بعد هم برای رفع تشنگی پات رو انداختی رو پات و آب هندونه خوردی ...   بعد از ظهر یه دل سیر با روژینا جون بازی کزدی    بعد مریم جون مار کوپولوو  رو بهت داد تا باهاش بازی کنی ...   ولی بعد مدتی حوصله ات سر رفت و ...   با روژینا جون بردیمتون شهر بازی ستاره ، اول از دیدن کلی بازی و نی نی ذوق زده شدی و کلی از خوشحالی جیغ می کشیدی . وقتی دیدیم به بازی کردن روژینا جون نگاه می کنی  تصمیم گرفتیم ببریمت قسمت بازی های ساده تا تو هم بازی کنی، نشوندیمت تو ماشین بازی ...   همه چیز تا زمانی ک...
31 مرداد 1391

شیراز - روز سوم سفر

امروز بعد از ظهر با دوستای نی نی سایتیمون که شیراز زندگی می کنن قرار داشتیم .. زحمت این قرار رو خاله ندا مامان ملودی جون گذاشته بود ...  ضمن اینکه خاله ندا یه کیک خوشمزه ( پای آناناس ) درست کرده بود و آورده بود که طعمش فوق العاده بود ..  من یه تیکه کوچولو به تو هم دادم و خوردی ...     ملودی جون   دانیال جون       این هم یه عکس با مامان های نی نی سایتی   ...
31 مرداد 1391

شیراز - روز دوم سفر

من متوجه شدم که صبج زود بیدار شدنت رو کی رفته .. واااااااااای  خدای من !!!!!! دایی از ساعت 6 بیدار بود و بالای سر مون می رفت و میومد تا ببینه تو کی بیدار میشی تا باهات بازی کنه .. شب قبل خیلی دیر خولبیده بودی واسه همین صبح نزدیکای 7:15 بیدارشدی .. تا چشمت رو باز کردی دایی بغلت کرد و بردت .. باهات کلی بازی کرد ، برات MP3  گذاشت و تو بی جنبه هم آنچنان استقبال کردی که دیگه نمی ذاشتی از گوشت درش بیاریم   زن دایی و مریم اصرار کردن که ببرنت حموم و بالاخره موفق شدن ...   صبح نتونستیم از خونه بیرون بریم ، آخه بابا امیر فراموش کرده بود با خودش کفش بیاره و فقط با خودش دمپایی تابستونی تو راهی اش رو آورده بو...
31 مرداد 1391

در راه شیراز - روز اول سفر

شروع سفر : جمعه 20 مرداد 1391 سن آرش : هفت ماه و 20 روزگی تا از خواب بیدار شدیم و بهت صبحانه دادیم و تمیزت کردیم و آماده رفتن شدیم ، ساعت 9:30 بود  بابا امیر برای شما روی صندلی پشت جا پهن کرد تا راحت برای خودش دراز بکشی و خسته نشی ....   راستی اسباب  بازی هاتم ( جی جی و گیگیلی ) برات آوردم که تو راه حوصله ات سر نره ..   گاهی هم که خسته می شدی دراز می کشیدی ..   یا شیر می خوردی و البته اون پشت دیگه جایی برای نشستن من نذاشته بودی و من پسبیده بودم به در ماشین و البته گاهی هم نور اذیتت می کرد   خلاصه نزدیک ساعت شش بعد از ظهر بود که رسیدیم خونه دایی ممرضا اینا ( دایی مامان...
30 مرداد 1391