آخرین جمعه هشت ماهگی
امروز آخرین جمعه هشت ماهگی گل پسرم بود ، طبق معمول صبح زود بیدار شدی و من برای اینکه بابا جون رو تو روز تعطیلیش بیدار نکنی از اتاق خواب بردمت بیرون
موقع صبحانه کلی شیطنت کردی و به سفره صبحانه مون حمله کردی
نایلون نان رو برداشتیتا باهاش بازی کنی ، آخه از صدای نایلون خیلی خوشت میاد
بعد به سفره حمله کردی، آخه اونم صدااااا می داد
بعد سرگرم ماشین شارژیت شدی و با سینه خیز تو خونه دنبالش افتاده بودی تا اینکه یه گوشه در حالیکه دیگه شارژی براش نمونده بود گیرش آوردی
ای بیب بیب بد ، اگه راست می گی وایساااا الان میام میگیرمت
آهاااااااااااااااااااا دارم میام
وایساااااااااااا ، جایی نریا به خدا زود میام
هورااااااااااااااااااااااااااااا ، گرفتمش
دفعه آخرت باشه هااااااااااااااااااا
بعد از ظهر کمی گذاشتیمت تو تخت پارکت ، که البته بدت هم نیومد، اونجا احساس استقلال می کردی ، انگار جایی بود که فقط به تو متعلق بود و این موضوع برات خیلی خوشایند بود که من و بابا امیر اجازه وارد شدن به خلوت گاهت رو نداشتیم
تو همین یه ذره جا سینه خیز می رفتی
غلت می زدی
و با اسباب بازیهات بازی می کردی
بعد هم با مامان و بابا طالبی خوردی
این بود گزارش آخرین جمعه هشت ماهگی آرش کوچولوووو