آرش آرش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

آرش کوچولوووی مامان و بابا

خاطره زایمان ( روزی که تو به این دنیا پا گذاشتی )

1390/9/28 23:32
نویسنده : مامان پگاه
1,311 بازدید
اشتراک گذاری

دوشنبه  28 آذر 1390

دیروز حسابی استرس داشتم ...  هر چی سعی می کردم لااقل جلوی بابا و مامان جون و زن عمو خودم رو آروم نشون بدم نمی شد ... چندین بار با مامان جون سرچیزهای بی خود بحثم شد ....  خیلی  مضطرب بودم .... بیشتر ترسم از این بود که برام اتفاقی بیافته و بعد از 9 ماه انتظار نتونم ببینمت ..

سعی می کردم تا اونجایی که ممکنه خودم رو از استرس دور نگه دارم ....   خاله ها مرتب زنگ می ردن و منو از این حال و هوا در می آوردن ....  تصمیم گرفتم کمی به ظاهرم برسم ... ولی دل و دماغ نداشتم ....

گفتم بهترین چیزاینه که به لحظه دیدن تو فکر کنم و تو رو تو خیالم تصوز کنم .... کمی آرومم می کرد ف ولی باز می گفتم اگه نبینمش چی ؟ اگه نتونم بهش بگم چقدر دوسش داشتم چی ؟

رفتم سراغ وسایل بیمارستانمون ... کیف بیمارستانمون رو مجدد چیدم ... بابا هم بیکار ننشست و رفت آرایشگاه به افتخار دیدن شازده کمی به سر و کله اش برسه .... پریروز سالگرد ازدواجمون بود ولی من و بابا نرسیدیم بریم آتلیه عکس بگیریم ...  از اونجایی که دلم می خواست خاطره بارداریمو زنده نگه دارم با بابا تصمیم گرفتیم از آخرین شب بارداریم کمال استفاده رو ببریم .

از حدودهای 6:00 بعد از ظهر شروع کردم به زنگ زدن به دوستان و حلالیت طلبیدن ...

برای 8:00 وقت آتلیه داشتیم ... کمی آرایش کردم و ی پیرهن یاسی کوتاه ی که بابا برام خریده بود رو پوشیدم و با بابا راهیه آتلیه شدیم ....

 با توجه به شکم گنده ام گرفتن فیگور برام خیلی سخت بود مخصوصا" اینکه باید مراقب تو هم می بودم .... به هر زحمتی بود 7 یا 8 تا عکس گرفتیم و از عکاسی خارج شدیم ..

از ابتدای بارداری هر وقت با بابا بیرون می اومدیم من به بابا می گفتم که چقدر دلم آیس پک می خواد ولی هر بار که بابا می خواست برام بخره من عذاب وجدان برم می داشت و از قید خوردنش می گذشتم ، آخه من کمی دچار دیابت بارداری شده بودم و اگه رعایت نمی کردم مجبور بودم انسولین تزریق کنم  و این برای تو خطرناک بود چون شاید باعث می شد تو زودتر از موعد مقرر دنیا بیای و این اصلا" خوب نیست، اخوب پس ز اونجاییکه فردا قرار بود دنیا بیای با خوردن آیس پک دیگه خطری تو رو تهدید نمی کرد ....

پس  بابا بدون اینکه چیزی بهم بگه کنار آیس پک فروشی زد کنار و رفت برام آیس پک خرید ... واااااااااای  که با خوردن اون آیس پک تو چقدر دست و پا زدی و تو شکم من خوشحالی می کردی ......

وااااااااااااااااااااای  که  چقدر دلم برای لگد زدنا هات تنگ می شه ........ واسه سکسکه هات ...  واسه اون لحظه هایی که رحمم رو از داخل با ناخن هات خنج می زدی .. واسه حرکات مارپیچت که دلمو ریش می کرد ... واسه موقع هایی که اگه گشنه ات می شد شروع به لگد زدن می کردی ...

دلم می خواد بازم صبحها از لگد های تو بیدار شم ...

یادم نمی ره وقتی صدای آب رو می شنیدی چطوری بهم لگد می زدی ... موقع حمام من تو هم با سرد و گرم شدن آب عکس العمل نشون می دادی ....... وااااااای  خدا ...  صدای بابات رو تشخیص میدادی و براش لگد می زدی .....

چقدر برات لالایی می خوندم و قربون صدقه ات می رفتم ....  با هم موزارت گوش می دادیم و شبهایی که بابا ماموریت بود با هم چقدر درددل می کردیم و من از هیچی نمی ترسیدم چون تورو داشتم ...

 

خلاصه ..کلی با  بابا دور زدیم ......  در مورد اومدنت حرف می زدیم ... این که تو چه شکلی هستی ..........  هر دو آرزومون تنها سلامتیه تو بود و بس ....

خاله سارا و عموامیر زنگ زدن می خواستن بیان پیشمون .... پس برگشتیم خونه ..

اون شب با بابا  ، مامان جون ...  زن عمو و خاله سارا اینا کلی عکس یادگاری گرفتیم ...

بعد رفتم و به آقا جون زنگ زدم ... کلی پشت تلفن از شنیدن صدای آقا جون زدم زیر گزیه ....... 10 ماه بود آقا جون رو ندیده بودم ... آخه از وفتی حامله شده بودم دیگه نمی تونستم برم بوشهر چون راه طولانی بود ممکن بود برای تو اتفاقی بیافته ... ازش خواستم برام دعا کنه ...بنده خدا وفتی دید گریه می کنم دست و پاشو گم کرد ... سعی می کرد بهم دلداری بده و بهم می گفت بابا از هیچی نترس من برات دعا می کنم ........... واقعا" نو اون لحظه دلم می خواست پیشش بودم ... همش می گفتم اگه دیگه ندیدمت بدون که خیلی دوست دارم ......  بعد صحبت کردن با آقا حون کمی سبک تر شدم ..

باید زودتر دوش می گرفتم و می خوابیدم ... قرار بود ساعت 7:00 صبح بیمارستان باشیم .......  بعد از حمام رفتم تو رختخواب ....  همش از خواب می پریدم ... تو خیلی ووول می خوردی .. فکر کنم فهمیده بودی فردا باید اون جای گرم و نرم رو ترک کنی ... طرفای ساعت 3 شب بود که با وروجک بازی تو بیدار شدم ...... فکر و خیال اومد سراغم ... گفتم اگه بمونم تو رختخواب ممکنه اعتماد به نفسم رو از دست بدم ... رفتم سراغ لب تابم تا خودمو مشغول کنم ...

یه هفته پیش برات یه متن توی صفحه فیس بوکم نوشته بودم و دوستام با خوندن اون متن فهمیده بودن که من باردارم ........ برام تبریک نوشته بودن و منم جوابشون رو می دادم ...

هیچ وقت حرکت عقربه های ساعت به این سرعت رو ندیده بودم ... چیزی نگذشت که ساعت 6 شد ...مامان  حون و زنمو برای خوندن نماز بیدار شدن از اینکه دیدن بیدارم دلشون سوخت و اومدن کمی دلداریم بدن ......  وای که از شدت خارش بدن داشتم روانی می شدم ... دکتر گفته بود به جفت حساسیت داری و تا زایمان نکنی از دست این خارش ها راحت نمی شی .........  پیش خودم گفتم خوبه لاافل ار دست این خارش لعنتی راحت می شم ...

رفتم وسایل آرایشم رو آوردم و نشستم به آرایش کردن ... دلم می خواست موقعی که می بینیم نگی چه مامن زشنی ...مخصوصا" اینکه قرار بود تو عمل کنی خون از دست بدم ...پس حتما" چهره ام زرد و پریده می شد ...

بابا امیر رو از خواب بیدار کردم ........ واااای اون روز بابا برای دیدن گل پسرش چه تیپی زد ....ازش خواستم بلافاصله بعد از دنیا اومدنت تو رو بغل کنه و تو گوشت اذان بگه ... بعد هم باهات حرف بزنه تاموقعی که من به هوش میام از تنهایی نترسی ... چون خوب می دونستم صدای بابایی رو می شناسی ...

مانتو رو پوشیدم و زاه افتادیم ...  مامان جون خیلی مضطرب بود ... دلم برای بابا امیر  و مامان جون می سوخت .. سعی می کردم با رفتارم بهشون نشون بدم که نمی ترسم تا اونا هم دلهره نداشته باشن ....

بعد از اینکه از زیر قرآن رد شدیم .. سوار ماشین شدیم و رفتیم به طرف بیمارستان ...

نگهبای که طبقه پایین نشسته بود اجازه نداد بابا بیاد بالا ... خیلی حال بدی داشتم ... دوست نداشتم الان از بابا خداحافظی کنم ... بغض کردمو جلوی همه بابا رو بغل گرفتم و ازش خداحافظی کردم و بهش گفتم که چقدر دوستش دارم و اگه برام اتفاقی افتاد مراقب تو باشه ...

من و مامان جون و زنمو سوار آسانسور شدیم و رفنیم طبقه چهارم ..که بخش زنان و زایمان بود ...

مدارک و نامه دکتر رو نشون دادیم و برام یه سری آزمایش  خون نوشت تا بدونن مقدار هموگلوبین خونم چقدره تا اگه در حین عمل نیاز به تزریق خون داشتم بتونن بهم خون بدن ....

باز با مامان جون اومدیم پایین ... بابا داشت نگهبان رو راضی می کرد تا بیاد بالا ... واسه همینم برام اتاق خصوصی گرفت .... با دیدن بابا گل از گلم شکفت ...  وقتی شنید این روز آخری  هم باید آز خون بدم کلی بهم خندید ...

تزریقات بیمارستان در حال تغییر شیفت شب به صبح بود و کسی نبود آزم رو انجام بده ... تا 8:00 اونجا معطل شدیم ..تا یه خانم عصبانی اومد و در آزمایشگاه رو باز کرد ...  منو صدا کرد و گفت بیا داخل ....  اشاره کرد تنها بیا ... وااااااااااااااای  مگه من می تونستم بدون مامان جون برم خون بدم ...با مامان جون هم جرآت نداشتم

رقتم داخل و برای خانمه داستان ترسم از تزریق رو توضایح دادم  ... خیلی خوش برخورد بود ... بهم گفت اصلا" نگران نباش ..بعد مامان جون رو صدا کرد تا همرام  باشه .... بعد هم بابا اومد ...  خلاصه با هر زحمتی بود خون دادم وچوابش رو بردم بخش زایمان ..

بعد از بردن جواب آز خون ازم خواستن که همراه با یه پرستار برم تا منو برای عمل آماده کنن ........................  واای یعنی نوبت سرم بود .....  من کل 9 ماه بارداری رو به این چنین روزی فکر می کردم و از ترس اشک می ریختم ..

دو پرستار به من کمک کردن تا گان مخصوص تنم کنم ... ازم خواستن روی تخت دراز بکشم تا بهم سرم تزریق کنن .... از شدت ترس بخودم می لرزیدم ... شکم بزرگم بهم اجازه حرکت کردن نمی داد .... با هر مصیبتی که بود بمن سرم تزریق کردن ...راستش باورم نمی شد این مرحله رو هم پشت سر گذاشته باشم ....  به سرمم اصلا" نگاه نمی کردم ...

به همراه پرستار و مامان جون به اتاق اومدم تا منتظر دکترم بمونم .... تو اتاق بابا و زنمو منتظر من بودند ... هر بار که بابا رو میدیدم انگار تمام استرسم از بین مب رفت ... دلم نمی خواست خودم رو ضعیف نشون بدم ..  به این غکر می کردم که تا 1 یا 2 ساعت دیگه تو رو خواهیم دید ...  خیلی حس حوبی بود ...حس اینکه قراره ببینمت باعث میشد افکار بد و ترس ازم دور بشه

ربع ساعتی روی تخت دراز کشیده بودم که یه پرستار اومد وازم خواست چادری رو که برام آورده بود رو سرم کنم و همراش به اتاق عمل برم ...

هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز به پای خودم به اتاق عمل برم ...  یا علی گفتم و از تخت پایین اومدم ...بابا رو بغل کردم و ازش خداحافظی کردم و به همراه پرستار و مامان ج.ن و زنمو به سمت اتاق عمل راه افتادیم ...

پرستار لباسایی رو که قرار بود تنت کنن رو از مامان جون گرفت و من با مامان جون و زنمو خداحافظی کردم و وارد اتاق عمل شدم ...

اتاق سبز رنگی که تا حالا فقط توی فیلمها و سریالها دیده بودمش ...  با کاشی های سبز و پرسنلی که همه سبز پوشیده بودن ...  من رو روی تخت بسیار باریکی خوابوندن .....  دستگاه های  مخصوصی رو بهم وصل کردن ...  دستگاهی که فشار خون ... نبض و ضربان فلبم توش نمایش داده می شد ..... فشارم 4 روی 7 بود .. دکترم اومد(خانم دکتر کاویان) و باهام خوش و بش کرد .... از اینکه اینهمه سریع آماده شده بودم ازم تشکر کرد ... همش می گفت " وقتی  بهم گفتن بیمارت داره می ره اتاق عمل و آمادست باورم نشد و گفتم از بس می ترسی حتما" تا ظهر هم نمی ری اتاق عمل "

 

 

ساعت 9:00بود و ما تو اتاق عمل منتظر دکتر بیهوشیم بودیم ... ساعت 9:30 دکتر بیهوشیم رسید و بهم گفت حالت خوبه سرما نخوردی . گفتم نه ...

ازم درمورد تو پرسیدن ...اینکه می خوام اسمت رو چی بگذارم و من می دونستم این یعنی اینکه دارن منو مشغول می کنن تا بیهوشم بکنن ....   یه ماسک رو به طرف دهنم آوردن و بهم گفتن داریم بیهوشت می کنیم ... یه بار دستگاه رو روی دهنم گذاشتن و من تا اومدم اعتراض کنم و ازشون بخوام بهم چند لحظه زمان بدن احساس کردم دارم از هوش می رم و دیگه هیچی نفهمیدم .....

 

نمی دونم از صدای فریادم به هوش اومدم یا از شدت درد ....  چشمام رو نمی تونستم باز کنم ...  گاهی سعی می کردم کمی چشمام رو باز کنم ولی نور شدیدی که توی سقف بود مانع می شد ....  صدای پرستارا رو می شنیدم که با هم حرف می زدن و من فقط با تمام توانم فریاد میزدم .......... درد بسیار شدیدی تو شکمم احساس می کردم ....... یه لحظه وسط فریادام یادم اومد که تو الان اومدی ... و از این بابت خوشحال شدم ... منو با تخت از اتاق عمل بیرون آوردن .... صدای مامان ج.ن و زنمو رو می شنیدم .... نمی تونستم جلوی فریادام رو بگیرم ........  منو به اتاقم بردن .... فقط یادمه که زمانی که منو از تخت اتاق عمل به تخت اتاق می خواستن منتقل کنن بابا و مامان جون هر کدوم یه گوشه محلفه رو گرفته بودن چون صداشون رو می شنیدم و ناگهان صدای گریه شنیدم ..............خدااااای  من این صدای گریه تو بود ...

 

 

 

 

مامان من تو اوج درد صدای تو رو شنیدم ...اون صدا به من آرامش داد ....همون لحظه تو رو به آغوشم دادن .......واااااااااااای  توچه زیبا بودی ...مثل یه گویه برق سفید و ریزه میزه ... تا کنارم اومدی هر دو آروم گرفتیم ..بابا هم اومد و اولین بار 3 نفری دور هم جمع شدیم ..  بابا می گفت : ببین چقدر قشنگه ....راست می گفت تو ظریف و زیبا بودی ... دلم میخواست ساعتها باهات حرف بزنم .... کاملا" دردم رو فراموش کرده بودم ...  با چشمان باز و زیبات همینجور که چشم در چشم به هم نگاه می کردیم و در حالیکه انگشتت رو می مکیدی شروع کردی به شیر خوردن و من برای اولین بار احساس زیبایی رو تجربه کردم ...احساس زیبای مادر شدن رو

 

 

 

 

 

آرش عزیزم من زیباترین روز زندگیم روزی  بود که تو به دنیا اومدی و زیباترین لحظه زندگیمون لحظه های بود که تو را برای اولین بار دیدم به آغوش گرفتم و بوسیدمت ..

 

 

 

آرش عزیزم به دنیای ما خوش آمدی

تو در تاریخ 28 آذر 1390 خورشیدی مصادف با 19 دسامبر  2011 میلادی توسط خانم دکتر کاویان در بیمارستان امام رضای بندر عباس متولد شدی و زندگی من و بابا رو سراسر شور و امید کردی ....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)