آرش آرش ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

آرش کوچولوووی مامان و بابا

بالاخره آرش کوچولو سینه خیز رفت

بالاخره آرش کوچولو در  8 ماه 20 روزگی تازه شروع به سینه خیز رفتن کرد ، قبلا" هم پسری خیلی کم سینه خیز می رفت ولی الآن دیگه به خوبی سینه خیز می ره .. مامان جون ببینم ایشالله کی میخواین لطف کنین چهاردست و پا برین ؟!!   ضمنا" اولین باری که من دیدم به خوبی سینه خیز رفتی برای برداشتن کلیپس سر من بود   ...
21 شهريور 1391

دندون های جدید پسری مبارک

هوراااااااااااااااااااااااا   حدود 10 روزه که دو تا دندون کناری  پایین پسری داره در میاد   یکیش کامل نوک زده و اون یکی هم که زیر لثه است و حسابی باد کرده و خارش داره و واسه همینه که مرتب هر چی گیرت بیاد و دهنت می کنی و لثه هاتو باهاش می خارونی   گاهی با شارژر موبایل مامان ، گاهی یه تیکه هویج و گاهی هم شستت رو می کنی تو دهنت و لثه ات رو می خارونی الان  آرش کوچولو پنچ تا دندون داره که البته ششمیش هم داره در میاد پسر قشنگم دندون جدیدت مبارک ...
20 شهريور 1391

آرش و اسباب بازی جدیدش

    یه روز صبح وقتی آرش کوچولو از خواب بیدار شد دید که یه بیب بیبه خوشگل کنار تختش منتظرشه تا آرش بیدار بشه   وااااااااااای  که آرش از دیدن بیب  بیبش  چقدر  خوشحال شد   الان  بلدی  باهاش حرکت کنی ولی نه به جلو به  عقب راهش می بری و کلی باهاش بازی می کنی   گاهی همینجور که روش نشستی و بازی می کنی از تو شیشه دکوری تلویزیون هم نگاه می کنی   گاهی هم خراب می شه و چرخاش رو تعمیر می کنی   و البته گاهی هم از روش می افتی زمین   ودر کل عاشق اسباب بازی جدیدت هستی و کلی باهاش وقت می گذرونی   ...
20 شهريور 1391

هندونه خوردن گل پسر

جمعه بعد از قاچ کردن هندونه ، یه کله هندونه با دوتا قاشق ، یکی در سایز  مادرونه و یکی در سایز پسرونه آوردم و با آرش کوچولو مسابقه هندونه خوردن گذاشتیم   اول که پسری  با  دست  شیرجه رفت تو هندونه ولی بعد که دید من با قاشق می خورم ، از من  تقلید کرد و اونم قاشق به دست شد   البته نمی تونست باهاش آب هندونه برداره و  قاشقش رو می زد تو هندونه و می ذاشت دهنش   البته مامان پگاه هم هوای پسری رو داشت و مرتب آب هندونه دهنش می ذاشت   بعد از هندونه خوردن مستقیم به سمت حمام دویدیم ...
20 شهريور 1391

شیطنت های گل پسر

  1- تلفن جدیدا" تلفن خونه هم جزء  علایقت شده، شاید  ببریمت 118 استخدامت کنیم   وقتی  لبهاتو اینجوری غنچه می کنی یعنی می خوای یه کار مهم انجام بدی ، اینطور مواقع باید بذارم کمی باهاش بازی کنی تا حس کنجکاویت ارضاء بشه و بعد ازت به آرومی بگیرم     2-کشتی گرفتن همچنان عاشق کشتی گرفتنی ، معمولا" برای اینکه پاهات روی فرش زخم نشه از شش ماهگی من یه محلفه زیر پات پهن می کنم اون روز تو آشپزخونه بودم که متوجه شدم صدای اعتراضت داره از ته چاه در میاد ، اومدم و دیدم بههههله ، در حالی که داشتی با محلفه کشتی می گرفتی دورش سنگ قلاب شدیو هر چی بیشتر دست و پا می زدی بیشتر تو هم گره می خوردی &...
12 شهريور 1391

لبخند زیبای تو

چند روز پیش با بابا امیر بردیمت عکاسی تا ازت عکس بپاسپورت بگیریم نشوندیمت روی یه چهارپایه بلند و برای اینکه نیوفتی بابا امیر از پشت طوری که توی عکس نیافته گرفتت تا از روی چهارپایه نیوفتی کاملا" محو فضای استودیو شده بودی و نمی تونستیم حواست رو به دوربین جلب کنیم ، تا صدات می زدیم نگامون می کردی و می زدی زیر خنده ، خانم عکاس می گفت برای پاسپورت عکسی که توش بخندی رو قبول نمی کنن ... هر کاری می کردیم نمی تونستیم طوری صدات بزنیم که نخندی و فقط نگامون کنی تا اینکه از یه لحظه غنچه بودن لبت استفاده کردیم و عکست رو گرفتم   راستش دلم نیومد عکس با لبخندت رو چاپ نکنم ... خنده ات رو دوست داشتم واسه همین این عکست رو دادم برام چاپ ک...
7 شهريور 1391

تبریک به خاله مریم و عمو ارس

اومدن به بندر شاید مامان پگاه و بابا امیر رو از خانواده هاشون  دور کرد ولی باعث شد با کسانی دوست بشن که براشون به اندازه یه خانواده با ارزش بودن .. خاله مریم و عمو ارس   و خاله سارا و عمو امیر بهترین ، مهربون ترین و دلسوزترین دوستای مامان و بابا شدن دوستای مهربونی که با شادی های ما شادی کردن و با ناراحتی های ما غصه دار ... لحظات با هم بودنمون سراسر خنده و شادی بود ، با هم شاد بودیم و به غصه های دنیا می خندیدیم و دیشب وقتی تلفنی با عمو ارس حرف می زدم ، عمو گفت تا هفت ماه دیگه قراره یه نی نی خوشگل و ایشالله سالم به زندگی دونفرشون رنگ زیباتری بده من و بابا امیر از شنیدن خبر نی نی دار شدن خاله مریم...
7 شهريور 1391

برگشت به خانه - روز آخر سفر

دیشب همه خسته و کوفته ساعت 11 شب به منزل دایی محمد رضا اینا رسیدیم ... شما که در طول راه حسابی  استراحت کرده بودی به محض رسیدن به خونه دایی اینا و دیدین زن دایی و مریم گل از گلت شکفت و تازه سر حال شروع کردی باهاشون بازی ، منم که از شدت خستگی داشتم می مردم شکر خدا طرفای 1:30 خوابیدی و منم بی هوش شدم ... صبح بعد از خوردن صبحانه دایی پیمان اینا راهی شهرشون شدن و خاله ندا و خاله صبا هم که رفتن برای بعد از ظهر بلیط گرفتن ... قرار بود تا قبل از ظهر هم ما برگردیم ، ولی بابا امیر مشغول کپی کردن عکسای سفر برای دایی پیمان بود تا بده دست خاله ها براشون ببرن ، زن دایی برای ناهار استامبولی خیلی خوشمزه ای درست کرده بود که بوی عطرش تم...
6 شهريور 1391