آرش آرش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

آرش کوچولوووی مامان و بابا

در راه شیراز - روز اول سفر

شروع سفر : جمعه 20 مرداد 1391 سن آرش : هفت ماه و 20 روزگی تا از خواب بیدار شدیم و بهت صبحانه دادیم و تمیزت کردیم و آماده رفتن شدیم ، ساعت 9:30 بود  بابا امیر برای شما روی صندلی پشت جا پهن کرد تا راحت برای خودش دراز بکشی و خسته نشی ....   راستی اسباب  بازی هاتم ( جی جی و گیگیلی ) برات آوردم که تو راه حوصله ات سر نره ..   گاهی هم که خسته می شدی دراز می کشیدی ..   یا شیر می خوردی و البته اون پشت دیگه جایی برای نشستن من نذاشته بودی و من پسبیده بودم به در ماشین و البته گاهی هم نور اذیتت می کرد   خلاصه نزدیک ساعت شش بعد از ظهر بود که رسیدیم خونه دایی ممرضا اینا ( دایی مامان...
30 مرداد 1391

هشت ماهگی ات مبارک

هورااااااااااااااااااااااااا   ما از مسافرت برگشتیم جای همگی شبز ....خیلی  سبز   پسرم دیروز ، همزمان با عید فطر هشت ماهگیش تموم شد و وارد نهمین ماه زندگیت شدی قشنگم هشت ماهگیت مبارک ... بر خلاف برنامه ریزی اولیه پیش از سفر ، کمی سفرمون طولانی تر شد و به جای شش روز ، سفرمون 11 روز طول کشید ... خاطرات سفر رو برات می نویسم تا وقتی بزرگ شدی بتونی بخونی کجاها رفتی و چه شیطنت هایی کردی .. ...
30 مرداد 1391

دوستت دارم

گاهی اوقات با تمامی احساس انقدر فشارت می دم که می گم این دفعه دیگه جیغش در میادو سرم داد می کشه ، ولی بعد از از اینکه کلی تو بغل فشارت می دم و دو تا ماچ محکم ازت می گیرم ، زود چشمام رو می بیندم تا شاهد زجر کشیدنت نباشم ...   منتظر اون صدای اعتراضم ، ...... صدا نیومد ....  پس چی شد ؟ نکنه از شدت فشار خفه شده ...؟!!!   زود چشمام رو باز می کنم و با عجله صورتت رو که به سینه ام فشردم رو بر می گردونم تا ببینم حالت خوبه یا نه !! باورم نمی شه ..!!! تو داری می خندی ؟!   آرشم ،عزیزم بیشتر از اینکه تو به من نیاز داشته باشی ، منم که محتاج یک لحظه لبخند توام ، لبخندی که به خاطر  یه لحظه دیدنش حاضرم تموم دن...
20 مرداد 1391

من و این همه خوشبختی محاله

الان دو ماهه که شیر خشکت نایاب شده و بابا امیر کل شهر رو زیر و رو کرده و نتونست برات آپتامیل 2 پیدا کنه ... همه داروخانه ها رو گشتیم ، دیگه جایی نبود که بابا سر نزده باشه و به کسی نبود که رو ننداخته باشه ... مجبور شدیم از ترس بی شیر موندن گل پسر بریم و تنها شیری که تو بازار می شد یه کارتونش رو تهیه کرد یعنی بیومیل پلاس روبخریم ... توی اینترنت در موردش خیلی تحقیق کردم ، شیر بدی نبود و کسی هم ازش ناراضی نبود ولی به اندازه آپتامیل هم در موردش خوب ننوشته بودن  بهت دادم و شکر خدا هم خوردی ولی نه با لذتی که آپتامیل رو می خوردی ..   تا اینکه خاله مریم و عمو ارس زنگ زدن و گفتن برای آرش یه کارتون آپتامیل ، اونم از مشهد پ...
17 مرداد 1391

قطار

دیشب  مامان پگاه و بابا امیر یه فکری به سرشون زد قرار شد یکی از قطارهای آرش کوچولو رو براش سر هم کنیم و راش بندازیم تا عکس العمل آرش کوچولو رو ببینیم ... بابا امیر هم از اونجایی که سرش برای این جور کارها درد می کنه در چشم به هم زدنی یکی از قطارهای آرش رو براش راه انداخت ، بعد آرش کوچولو رو نشوندیم وسط ریل و عکس العملش رو دیدیم ...   اینم اولین برخورد آرش کوچولو با قطار بازی        اول آرش کوچولو محو تماشای قطار شده بود که چطور داره دورش می چرخه ، طوری که با سر حرکت قطار رو دنبال می کرد ..     که یهویی از صدای بوق قطار پسری کمی ترسید   ...
17 مرداد 1391

بفرما آب طالبی

این روزها پسر شیطون ما دوست داره همه مزه ها رو امتحان کنه .. تا لیوان رو دست من و باباش می بینه شروع می کنه به جیغ کشیدن و حمله کردن به لیوان .. جمعه بعدازظهر بابا امیر تصمیم گرفت برای خودش و مامان پگاه آب طالبی درست کنه ، تا آرش کوچولو لیوان بزرگ آب طالبی رو دست مامان و بابا دید از خودش بیخود شد و به لیوان مامان پگاه حمله کرد ...   اینم سند که فردا نگی نه !!!!!!!!!!!!!!!   نوش جونت مامان جون ..... ...
15 مرداد 1391

خواب یک فرشته

  حرفهای خودمونی  !!!! وقتی می خوابی ساعت ها کنارت می شینم و منتظرم تا از خواب بیدار شی ، برای دیدن چشمهای زیبات دلتنگ می شم .... گاهی به خودم می گم بیشتر از اینکه تو به من محتاج باشی  من به این فرشته کوچولو احتیاج دارم .. عزیزم  هر بار که تو رو در بغلم فشار می دم انگار غم و غصه های دنیا رو کنار می گذارم و به جاش یه دنیا خوشی و شادی رو به آغوش می کشم .. به خاطر این همه شادی ای که به زندگیم بخشیدی ازت ممنونم .. ...
13 مرداد 1391

آرش خرابکار

  قبلا" که کوچک تر بودی مجبور بودیم پارکت رو برات بخوابونیم تا بتونی با آویزاش بازی کنی ، ولی از وقتی نشستن یاد گرفتی پوزیش پارکت  رو برات عوض کردیم تا راحت تر بتونی باهاش بازی کنی و آویزهاش در دسترس تر باشه    خلاصه دیشب که داشتی با آویزات کشتی می گرفتی بالاخره به آرزوت رسیدی و موفق شدی لاک پشت کوچولو رو از پارکت بکنی  وظیفه خودم دونستم این موفقیت رو بهت تبریک بگم و بگم که ما برای شیطنت های جدی تر چنابعالی هم آماده ایم ...           ...
13 مرداد 1391