آرش آرش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

آرش کوچولوووی مامان و بابا

آرش رو کچل کردیم

مامان جون یه مدتی بود موهات بدجوری ریزش پیدا کرده بود ، طوری که رختخوابت شده بود پر از مو و هر دفعه که پستونکت از دهنت می افتاد پر از مو می شد و باید می رفتیم روی گاز می جوشوندیمش و کاملا" تمیزش می کردیم ولی تا می آوردیمش باز همون آش و همون کاسه ....   از  طرفی من و بابا طاقت نداشتیم هر روز بشینیم و منتظر باشیم کی کچل بشی ... خلاصه یه شب جمعه ( 24 فروردین 1390،در حالیکه 116 روزت بود ) من و بابا از شدت بیکاری تصمیم گرفتیم رو سر گل پسرمون هنرنمایی کنیم     پس  بابا امیر رفت قیچی رو آورد و منم نشوندمت روی  پام تا تکون نخوری ... حدود 2 ساعت طول کشید تا تونستیم کل موهات رو کوتاه کنیم و بعد ه...
28 فروردين 1391

بدون عنوان

1- تاریخ : 28 آذر 1390  -  روز تولدت وزن : 3300                          قد : 50                     دور سر   : 36   2- تاریخ : 1 دی 1390 - 3 روزگی وزن : 3350                        3- تاریخ : 5 دی 1390 - 7 روزگی وزن : 3600             ...
10 دی 1390

زردی و دو روز بستری شدنت در بیمارستان

امروز 4 امین  روز تولته گل زندگیم .. من و مامان جون و زنمو برای پایین آوردن زردیت هر کاری کردیم  :  بدنت رو با کاسنی و شاطره شستیم ....  با دوغ شستیمت ...من مرتب دارم خنکی می خورم و لب به گرمی نمی زنم  ولی  فایده ای نداره .. امروزمن و بابا و زنمو برای چکاب بردیمت دکتر مشفق من از شدت استرس نتونستم بیام داخل و ترو دادم دست بابا و زنمو دکتر گفت باید بیمارستان بستریت کنیم چون درجه زردیت رو 14 بود و خوابوندن تو دستگاه داخل خونه فایده ای نداره     وای چقدر گریه  کردم ...  از مطب مستقیم بردیمت بیمارستان ام لیلا  بابا شب رفت تو ماشین خوابید  و من و زنمو پیشت موندیم ... ب...
3 دی 1390

خاطره زایمان ( روزی که تو به این دنیا پا گذاشتی )

دوشنبه  28 آذر 1390 دیروز حسابی استرس داشتم ...  هر چی سعی می کردم لااقل جلوی بابا و مامان جون و زن عمو خودم رو آروم نشون بدم نمی شد ... چندین بار با مامان جون سرچیزهای بی خود بحثم شد ....  خیلی  مضطرب بودم .... بیشتر ترسم از این بود که برام اتفاقی بیافته و بعد از 9 ماه انتظار نتونم ببینمت .. سعی می کردم تا اونجایی که ممکنه خودم رو از استرس دور نگه دارم ....   خاله ها مرتب زنگ می ردن و منو از این حال و هوا در می آوردن ....  تصمیم گرفتم کمی به ظاهرم برسم ... ولی دل و دماغ نداشتم .... گفتم بهترین چیزاینه که به لحظه دیدن تو فکر کنم و تو رو تو خیالم تصوز کنم .... کمی آرومم می کرد ف ولی باز می گفتم اگه نبی...
28 آذر 1390

بدون عنوان

دوشنبه 23 خرداد 1390 امروز سر کار یه روز پر از استرس و ناراحتی   داشتم ..  حسابی کلافه و عصبی برگشتم خونه ..  تصمیم گرفتم با فکر کردن به تو ناراحتی ها رو فراموش کنم ...  بابا قرار بود شب بره تهران مأموریت .. تصمیم گرفتم تو خونه تنها نمونم و واسه اینکه خیال بابا هم راحت باشه شب رو برم خونه خاله سارا بخوابم ... برای اینکه اعصابم آروم بشه قرار شد عصر برم دکتر صدای قلت رو بشنوم ... بابا ساعت 5 از خونه راه افتاد ، آخه اول باید می رفت بلیطش رو تحویل می گرفت و بعد می رفت فرودگاه ...  منم طرفای 5:30 از خونه زدم بیرون و رفتم مطب دکترم ..  با اینکه مطب خیلی شلوغ نبود ولی از شدت استرسی که واسه شنیدن صدای ق...
23 خرداد 1390

اولین احساسم به تو

سلام ... امروز برای اولین بار از وجودت آگاه شدم ، چند روزیه که تو رو احساس کردم ولی امروز به بودنت ایمان آوردم ... برای مادر کار سختی نیست ، تجربه زیباییست ، خیلی علائم وجود داره که می شه به آمدن تو نسبتش داد ...  یه هفته ای هست که حسابی گیج و خسته ام و خواب آلودم ، از هر فرصتی برای زدن یه چرت کوتاه استفاده می کنم ... حتی تو محیط کار هم نمی تونم خودمو کنترل کنم سرم روی میزه و خوابم ... راستی حسابی هم شکمو شدم .. بابا حتما" از شنیدن خبر اومدنت حسابی خوشحال می شه ... منتظرم هر چه زودتر این خبر رو بهش بدم و عکس العملش رو ببینم ... نمی دونم دختری یا پسر .. نمب دونم یکی هستی یا چند تا ... !!! فقط بدون ام...
3 خرداد 1390