نیم ساعت در آشپزخانه
این روزها دستت رو به هر جا بتونی میگیری و پا می شی ، گاهی هم دستت رو ول می کنی و تنها برای چند ثانیه می تونی تعادل بگیری
وارد آشپزخونه که می شی باید چهار چشمی مراقبت باشم ، زود می ری سراغ فرگاز و دسته اش رو می گیری و بلند می شی
بعد هم انگشتت رو میذاری رو دکمه فندک برقی و اون هی جرقه می زنه و تو هم هی ذوق میکنی
هر کاریت می کنم نمی تونم از اجاق گاز دورت کنم ، هر چی میگم اووفه ، جیییییییزه ، دااااااغه ، پشت دستت می زنم ، سرت داد می کشم ، هیچ فایده ای نداره
تا به اجاق گاز نزدیک می شی و می گم " آرش " ، تو باهام دعوا می کنی و دستاتو هی تند تند تکون می دی
بابا هنوز فرصت نکرده ماشین ظرفشویی رو وصل کنه ، با گذاشتن چهار پایه قرمزه مثلا" می خواستم مانع از رفتن تو به زیر کابینت و شیطونیت بشم ولی ذکی خیال باطل
و البته هر جا خواستی دست می زنی و شیطونی می کنی