مامان بزرگ
دیشب باز دیدمش
بعد از مدتها ، با همون چهره مهربون و دوست داشتنی و لبخندی که همیشه بر لب داشت ، انگار نه انگار این همه غم تو دل کوچیکش بود
تا می دیدمش سرم رو رو پاش می گذاشتم و اون با دستهای چروکیده اش موهام رو نوازش می کرد
سرم رو می بوسید و من تو بغلش به آرامش می رسیدم ، مثل بچه ای می شدم که به آغوش مادرش پناه آورده
این روزها خیلی دلتنگش بودم ، گاهی تا بهش فکر می کنم تموم وجودم بغض می شه
خیلی وقت بود ندیده بودمش ، ولی دیشب بعد از مدتها باز به خوابم اومد
من با دیدنش آرامش گرفتم و صبح آروم تر و خوشحال تر از هر روز از خواب بیدار شدم
کاش بدونه خیلی دوستش دارم ، کاش بدونه که چقدرررررر براش دلتنگم
کاش بدونه که برای اینکه سرم رو روی پاهاش بذارم چقدر دلتنگم
مامان بزرگ جات خیلی پیشمون خالیه ، کاش بودی و پسرم رو می دیدی
کاش بودی و دست نوازشت رو بر سر اون هم می کشیدی
با تمام وجود دوستت دارم