آرش آرش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

آرش کوچولوووی مامان و بابا

آخرین روز در فارسان - روز هشتم سفر

1391/6/5 14:45
نویسنده : مامان پگاه
272 بازدید
اشتراک گذاری

قرار بود فردا برگردیم بریم شیراز ، پس امروز آخرین روزیه که فارسان هستیم

امروز ناهار مهمان دوست دایی بودیم و قرار بود ناهار رو به اتفاق خانواده دوست دایی بریم بیرون ، تا این آخرین روز هم از طبیعت زیبای فارسان بیشترین استفاده رو بکنیم

صبح زود از خواب بیدار شدیم و تا دوست دایی و خانوادش اومدن و راه افتادیم ساعت 10:30 صبح بود

ربع ساعتی رفته بودیم که دوست دایی یادش اومد موبایلش رو جا گذاشته ، قرار شد ما و دایی اینا به راهمون ادامه بدیم تا اونها هم برن موبایل رو بردارن و بهمون ملحق بشن

 

ماشین ما از دایی اینا جلو افتاد ، بابا امیر زد کنار تا دایی اینا هم به ما برسن

دایی پیمان اینا که اومدن از دور متوجه یه سیاه چادر عشایری شدیم ، تا حالا هر چی در مورد عشایر می دونستیم بر می گشت به چیزهایی که تو کتاب های درسی مدرسه خونده بودیم و همگی دوست داشتیم از نزدیک با عشایر آشنا بشیم

پس به طرف چادر عشایر رفتیم

از دور پیرزنی رو تو چادر دیدیم که داشت چانه نان درست می کرد ،

پیرزن از دور متوجه نزدیک شدن ما به چادرش شد و با لبخند گرمی ازمون خواست تا به چادرش بریم و ساعتی مهمونش بشیم ، راستش من که چون تو بغلم بودی حسابی خسته شده بودم و از این پیشنهاد پیرزن حسابی استقبال کردم و با زن دایی صدیقه رفتیم نشستیم داخل چادر

بعد روژینا هم اومد

از پیرزن پرسیدیم که آیا نان درست می کنه ؟

 

خندید و گفت " نه ، این کشک بزه " ، از کشکش بهمون تعارف کرد و با دودلی تموم یکی برداشتیم ، گفتیم حتما" چون با شیر بز ساخته شده خیلی بو می ده

ولی وقتی ازش خوردیم دیدیم طعمش فوق العاده اس ، عالی بود

پیرزن کمی در مورد زندگی عشایری و زمان ییلاق و قشلاقشون برامون صحبت کرد ، هر چند لهجه خاص و البته زیبای اون باعث می شد خیلی از حرفاش رو متوجه نشیم ..

 

یه عالمه بز و گوسفند کنار چادرشون بود ،

با خودم می گفتم کی می تونه هر روز شیر این همه دام رو بدوشه ؟!!!!

 

پیرزن خیلی ساده و دوست داشتنی بود ، زندگی ساده ولی سختی داشتن ، شاید ما هیچ وقت نتونیم حتی یک روز مثل اونها بدون هیچ امکاناتی تنها با یه گله گوسفند و بز و داشتن لوازم اولیه زندگی وسط یه دشت زندگی کنیم ...

دور از زندگی شهری ، تمدن ، اینترنت ، غذای بیرون بر ، سوپر مارکت پر و پیمون محله مون که خودش سفارشاتمون رو تا دم در خونه هم میاره ، تلویزیون و .....

 

وای من که فکرشم نمی تونم بکنم ، فقط از خدا می خوام به این انسانهای پاک ، بی آلایش و بی توقع ، سلامتی ، تندرستی و برکت عنایت کنه

دوست دایی رسید و باید راهمون رو ادامه می دادیم به طرف جایی که بشه اونجا ناهار خورد

آنقدر رفتیم تا به یه کوه بلند رسیدیم ، دوست دایی گفت بیاین از این کوه بالا بریم ، روی کوه باغ پدریمه و اونجا زیر درختها بشینیم

راه افتادیم تا از کوه بالا بریم

خدای من خیلی وحشتناک بود ..............  خیلی

 

بعد از اینکه کلی با سلام و صلوات از کوه بالا رفتیم و با کلی دردسر خودمون رو به مقصد نهایی رسوندیم ، دیدیم باغ پدریه دوست دایی انقدر پایینه که برای وارد شدن به داخل اون باید مثل سرسره روی خاکها غلت بزنیم تا بتونیم وارد باغ بشیم ، یه سرسره بازی دو متری

 

داشتم از شدت عصبانیت داغ می کردم ، زن دایی صدیقه هم کلی کفری شده بود ...

منم که با تو نمی تونستم برم تو باغ ، گفتم ترجیح می دم بشینم تو ماشین

آقایون شور گذاشتن و باز تصمیم گرفتن از کوه پایین برن و به صلاحدید دوست دایی ایندفعه بریم بشینیم تو روستای پدریش ، واااااااااااااای  ترس پایین رفتن از کوه خیلی بدتر از بالا اومدن ازش بود ....

ممکن بود همگی پرت بشیم تو دره ، اونم دره ای که کناره محافظ نداشت ....

با سلام و صلوات راه افتادیم

 

بابا که دید کلی رنگمون پریده و ترسیدیم ، شروع کرد شوخی و خنده تا جو ماشین رو تغییر بده و حال و هوامون تغییر کنه

تا از کوه پایین اومدیم کلی کل زدیم و بوق عروسی در وکردیم ....ههههههههه

پشت سر ماشین دوست دایی راه افتادیم

بعد نیم ساعت به جای تقریبا" سر سبزی رسیدیم

که نهر آب هم داشت

زیر اندازمون رو پهن کردیم

مردها هم مشغول ساختن آتیش شدن

اونم چه آتیشی

 

و البته خانمها هم بی کار ننشستن

تا  اینکه بالاخره کباب هاساعت 5:00 بعد از ظهر  رفت رو آتیش تا بشه ناهار یما آدمهای گرسنه

و تو در بغل بابا منتظر آماده شدن کباب بختیاری بودی

وقتی کباب آماده شد همه حسابی گرسنه بودن ، حتی تو

قربونت برم همونجا متوجه دندونای بالاییت شدم که داره از لثه بیرون می زنه

آخه آنجنان به دنده گاز می زدی نگو می خواستی حرصت دندونت رو خالی کنی

مامان جون دندونای جدیدت مبارک باشه

 

وقتی غذامون رو خوردیم ، همسایه های گرسنمون هم سیر کردیم

اونها هم کلی گرسنه بودن

 

کمی دورتر از ما یه آقا گاوه و خانم گاوه با گوساله نازشون اومده بودن چرا

 

چایی بعد ناهار رو خوردیم و به راه افتادیم

 

پشت سر ماشین دوست دایی در حرکت بودیم

از کنار مناظر زیبا عبور می کردیم

 

آرامشی زیباو دوست داشتنی

 

درختان زیبا با نهرهای آبی که از کنارشون رد می شد

و چشمه های آب زیبا

خوشحالی و رضایت رو می شد در چهره زیبات دید

 

اینم آرش و روژینا و رهام ( پسر دوست دایی)

 

و البته یه عکس خانوادگی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)