بوشهر
یه هفته ای بوشهر بودیم ، خیلی خوش گذشت به محض ورود به خونه آقاجون ، با شیطنت خاصی همه جا رو ورانداز کردی ، از این اتاق به اون اتاق سرک می کشیدی و کسی هم جلودارت نبود وای که از دیدن مامان جون و آقا جون چقدر خوشحال شدم ، روژینا جون هم اونجا بود ، بعد هم دایی پیمان و زن دایی جون اومدن ، کلی گفتیم و خندیدیم یکسالی می شد که ندیده بودمشون روزهای خوبی بود و حیف که زود گذشت حسابی با مهدی و روژینا و مبینا بازی کردی تا سفره پهن می کردیم به سمت سفره حمله می کردی ، برات جالب بود ، آخه تا حالا ندیده بودی تو خونه سفره پهن کنیم شب ها برای اینکه گرمت نشه ، آقا جون و دایی جون برات کولر می زدن شب هایی که خونه دایی پیمان بودیم ، تا دیر وقت سوار...