آرش آرش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

آرش کوچولوووی مامان و بابا

روز جهانی کودک مبارک

امروز 8 اکتبر روز جهانی کودک است ... کودکان زیباترین ، دوست داشتنی ترین و پاک ترین مخلوقات خداوند ،با قلبانی مالامال از عشق ، عشق به مادر ، عشق به پدر ، عشق به اسباب بازیها ، عشق به بازی و شیطنت و ... قلب مهربون و کوچیکشون برای دوست داشتن همه جا داره بیشترین جاشو به مامان و بابا اختصاص می دن ولی هر کس ازشون بپرسه من رو هم دوست داری ، بی لحظه ای درنگ سریع پاسخ می ده   "  آره  "   هیچ وقت دروغ نمی گه ، مگر اینکه ما بهشون دروغ گفتن را بیاموزیم هیچ گاه دل کسی رو نمی شکونن ، با اینکه بارها و بارها ما بزرگترها دلشون رو شکوندیم ولی باز هم دوستمون دارن آخه کینه در دل کوچیک و مهربونشون هیچ جایی نداره ...
17 مهر 1391

سفر آرش کوچولو به جزیره بزرگ قشم

مامان جون ، من و بابا امیر و خاله صبا تصمیم گرفتیم قبل ااز اینکه برای همیشه از  بندر عباس بریم ، یه سر به جزیره زیبای  قشم بزنیم ، برای اینکه اونجا شما و البته ما راحت باشیم قرار  شد با ماشین خودمون بریم تا بتونیم کالسکه ات رو هم با خودمون ببریم واسه همین پنجشنبه صبح از راه بندر پل به سمت جزیره به راه افتادیم ، ساعت 8:30 از خونه بیرون زدیم و ساعت 11 جزیره بودیم . دو سالی بود با اینکه بندر زندگی می کردم ولی نرسیده بودم به جزیره سر بزنم ، قرار شد یه هتل نزدیک ستاره قشم بگیریم تا به محض اینکه تو اذیت بشی یا خسته ات بشه زود برگردیم هتل ، واسه همین رفتیم هتل نگین تو پاساژ در این چند روز ، بابا جون برات اسباب بازی بر می داشت و...
15 مهر 1391

گزارش دو هفته غیبت

می دونم که دو هفته اس وقت نکردم برات چیزی بنویسم ، عزیزم تو رو خدا این رو به حساب تنبلی مامان پگاه نذار ، آخه این روز ها سرم خیلی شلوغه امروز خاله صبا برگشت خونه ، من و تو باز تنهای تنها شدیم ، از رفتن خاله خیلی دلم گرفت ، آخه این روزها کلی به بودنش عادت کرده بودم ، مخصوصا" این 5 روز آخر که بابا جون هم نبود و الآن دیگه با رفتن خاله جون حسابی تنها شدیم بنده خدا خاله صبا تو دو هفته ای که اینجا پیشمون بود همش در حال کمک کردن و جمع کردن اسباب و اثاثیه بودو کلی به من در آماده کردن وسایل جهت اسباب کشی کمک کرد که البته نتیجه اش  اتاقهایی به این وضعیت شد :   این روز ها تمام خونه پر است از کارتون و لباس و اسباب بازی ، جایی بر...
15 مهر 1391

خاله صبا با کلی سوغاتی اومد

چند  روزیه که به خاطر سرما خوردگی آقا آرش خیلی  درگیرم و نرسیدم وبلاگش رو براش  به روز کنم جمعه  هفته پیش پسری سرما خوردگیش شروع شد و امروز بعد از گذشت شش روز کمی بهتر  شده البته شکر خدا بدنت کسل نیست و بد اخلاق بازی در نمیاری ولی آب ریزشت داره اذیتت می کنه و البته دوست نداری برات قطره بچکونم شنبه صبح خاله صبا بعد از کلی التماس و خواهش اومد پیشمون آرش کوچولو از دیدن خاله جونش کلی خوشحالی کرد و با اینکه مریض بود ولی کلی برای خاله جون خندید و خودش رو لوس کرد دایی پیمان و دایی پژمان هم دست خاله صبا  برای آرش کلی اسباب بازی قشنگ کادو آفرستاده بودن     یه الاغ خوشگل از طرف روژینا جون &...
5 مهر 1391

اولین سرما خوردگی آرش کوچولوو

دیروز کمی کسل و بی حال بودی ،بیشتر از روزهای دیگه عطسه می کردی ولی بهانه گیری و گریه در کارت نبود و مثل هر روز خودت رو با اسباب بازیهات و یا شیشه زیر تلویزیونی مشغول می کردی نزدیکای ظهر بردمت حمام ولی نگذاشتم زیاد تو وانت با عروسکات آب بازی کنی و زود آوردمت بیرون و حسابی خشکت کردم و تا 2 ساعتی هم کولر روشن نکردم برعکس همیشه که نیم ساعت بعد از بیرون اومدن از حموم برات کولر رو می زدم   بعد از ظهر متوجه شدم که آبریزش بینی ات شروع شده و زود به بابا امیر که هنوز از شرکت برنگشته بود زنگ زدم و ازش خواستم تو راه خونه برات لیمو شیرین و شلغم بگیره از اونجایی که تا به حال سرما نخورده بودی و این اولین تجربه ات از گرفتگی بینی ات بود ، شب...
31 شهريور 1391

تبریک به خاله سارا و عمو امیر

خدایا گاهی  اوقات بعد از شنیدن یه خبر خوشحال کننده ، آدم تا مدتها اثر اون خبر خوب رو تو زندگیش احساس می کنه ، همینطور که گاهی بعضی از بدیها و دلخوریها شاید تا مدتها از ذهن آدم پاک نشه ، یه خبر خوش یا یه روز زیبا می تونه به خاطره ای زیبا برای تموم زندگیت تبدیل بشه   مثل خبر خوشی که چند شب پیش خاله سارا و عمو امیر بهمون دادن و باعث شدن دنیای این روزهای من که  کمی بوی دلهره و اضطراب از گرفتن تصمیمی بزرگ رو گرفته بود  ، جای خودش رو به یه دنیا خوشحالی و شادی وآرامش بده خوشحالی اومدن یه نی نیه زیبای دیگه به جمعمون یادمه 7 شهریور بود که خبر بارداری خاله مریم، من رو کلی خوشحال کرد و الان 20 روز بعد در حالیکه با خاله س...
30 شهريور 1391

باز هم پسر شیطون من

چند روزیه زیر تلویزیون دراز می کشی و گردنت رو انقدر به بالا می کشی تا موفق بشی به صفحه تلویزیون نگاه کنی و گاهی همینطور که مشغول دیدن تلویزیون تو این پوزیشنی ، صدای عجیبی مثل نوک زدن دارکوب به درخت تو تموم خونه می پیچه بهت نزدیک میشم تا ببینم داری چکار می کنی     به نظر نمیاد صدا از تو باشه ، بذار بهت نزدیک تر بشم   خوب  بازم  بیام نزدیک تر   و منتظر می شینم   ای  داد بیداد این پسره منه که مثل موش داره شیشه زیر تلویزیونی رو می جوئه ؟   مامان قربونت  اون چشات بره ، مگه تو موشی ؟ ...
30 شهريور 1391