شاید آخرین برف امسال
چهارشنبه شب 16 اسفند بود و ساعت نزدیکیای 1:30 شب بود
تازه به زور خوابونده بودمت ، بابا امیر هم از شدت خستگی بی هوش شده بود
خاله صبا تو اتاقت نشسته بود و داشت درس می خوند ، گفتم قبل از خواب یه سر به خاله بزنم و بعد بخوابم، کمی با خاله خوش و بش کردیم و قبل از اینکه از اتاق بیرون برم رفتم کنار پنجره و بیرون رو نگاه کردم و دیدم واااااااااای چه برفی اومده !!!!
صبح که از خواب بیدار شدیم هنوز برف در حال باریدن بود و همه جا سپید سپید سپید بود
بعد از ظهر از خونه زدیم بیرون تا شاید آخرین برف بازی زمستونیمون رو انجام بدیم
برف قشنگی نشسته بود
وارد پارک که شدیم مردم رو دیدیم که پیر و جوون و کوچیک و بزرگ چه جور برف بازی می کردن و شاد بودن
شاد از آمدن برف
تو از اینکه مردم روی برف سر می خوردن و جیغ می کشیدن کلی خوشحالی می کردی
وقتی به هم گوله برفی پرت می کردن کلی می خندیدی
برف تو رو هم شاد کرده بود ، با اینکه هوا خیلی خیلی سرد بود ولی از روی برف راه رفتن لذت می بردی
پسرم با آدم برفی عکس گرفت
روی برف خیلی خیلی به سختی راه رفت
با بابا و مامانش عکس گرفت
کلی بهت خوش گذشت