آرش آرش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

آرش کوچولوووی مامان و بابا

به دنیا اومدن کیامهر جون

هفته پیش سه شنبه  17 اردیبهشت 1392 ، کوچولوی خاله سارا و عمو امیر به دنیا اومد اسم این فرشته ناز و خوشگل کیامهر کوچولوئه ، که متأسفانه یک هفته ای رو بعد از به دنیا اومدن تو بیمارستان بستری بود ، تا اینکه خوب خوب شد و الان اومده پیش مامان سارا و بابا امیر مهربونش   کیامهر عزیزم به جمع 8 نفرمون خوش اومدی ، الان ما شش تا دوست قدیمی هر کدوم یه پسر داریم : آرش ، آوش و کیامهر الهی هر سه تاتون دوستان خوبی برای هم باشین . سارا و امیر عزیز از صمیم قلب بهتون تبریک می گم و برای خانواده سه نفرتون ، عشق ، سلامتی ، خوشحالی و خنده آرزو می کنم   الهی  بهترین ها در انتظارت باشه خاله جون به دنیای به هم ریخته ما خوش ...
26 ارديبهشت 1392

روز های شانزده ماهگی

این روز ها من و بابا  شاهد بزرگ شدنت هستیم ، هر روز کنجکاو تر از روز قبلی ، این کنجکاوی گاهی من رو نگران می کنه که مثل دفعه قبلی  به خودت آسیب نرسونی امیدوارم دیگه حادثه دو هفته قبل تکرار نشه   خدا رو شکر اثری  از کبودی زیر چشمت نمونده ، همچنان عاشق بریز و بپاش و شلوغ کاری هستی شیشه های روغن رو از توی کابینت در میاری و کف آشپزخونه باهاشون بازی می کنی و جدیدا" هم که یاد گرفتی در شیشه ها رو باز کنی و اگه ازت غافل بشم روغن رو می ریزی کف آشپزخونه   اتاقت  رو که دیگه نگووووووووووووووووووووووووو تا ازت غافل بشم کل لباسات و پوشک هات رو از توی کمد کف اتاق می ریزی     &nb...
25 ارديبهشت 1392

مامان بزرگ

دیشب باز دیدمش بعد از مدتها ، با همون چهره مهربون و دوست داشتنی و لبخندی که همیشه بر لب داشت ، انگار نه انگار این همه غم تو دل کوچیکش بود تا می دیدمش سرم رو رو پاش می گذاشتم و اون با دستهای چروکیده اش موهام رو نوازش می کرد سرم رو می بوسید و من تو بغلش به آرامش می رسیدم ، مثل بچه ای می شدم که به آغوش  مادرش پناه آورده این روزها  خیلی دلتنگش بودم ، گاهی تا بهش فکر می کنم تموم وجودم بغض می شه خیلی وقت بود ندیده بودمش ، ولی دیشب بعد از مدتها باز به خوابم اومد من با دیدنش آرامش گرفتم و صبح آروم تر و خوشحال تر از هر روز از خواب بیدار شدم کاش بدونه خیلی دوستش دارم ، کاش بدونه که چقدرررررر  براش دلتنگم کاش بدونه که برا...
21 ارديبهشت 1392

یک هفته خیلی خیلی بد

چهارشنبه هفته پیش بعد از برگشت از خانه کودک و قرار مامانهای نی نی سایتی ، انقدر  خسته بودی که 2 ساعتی خوابیدی ، طرفای  ساعت 7 بعد از ظهر به زور بیدارت کردم تا شب خوابت ببره شب نزدیکای 12:30 بود که از شدت خواب داشتی  تلو تلو می خوردی  ولی حاضر نبودی بخوابی ، یهو  بهونه شیر گرفتی دنبالم  اومدی تو آشپزخونه تا ببینی  برات شیر درست می کنم یا نه؟ مشغول  شیر درست کردن بودم که بهونه قوطی شیرت رو گرفتی ، اومدم سرت رو گرم کنم که یادت بره دیدم نه  ، نمی شه حواست  رو پرت کرد قوطی  رو از دستم گرفتی و دویدی  به سمت پذیرایی ، از ترس اینکه دنبالت نکنم و قوطی شیر ور ازت نگیرم به سرعت باد می ...
8 ارديبهشت 1392

باز هم قرار با دوستای نی نی سایت

با توجه به اینکه هوا خیلی  عالیه ، قرار شد این هفته یه برنامه بگذاریم و بچه ها رو ببریم پارک ولی وقتی به سایت هواشناسی مراجعه کردیم دیدیم که احتمال بارش بارون برای فردا ظهر وجود داره پس به جای اینکه قرار  رو کنسل کنیم محل قرار رو به یه جای سرپوشیده منتقل کردیم ، باز هم قرار  شد بریم خانه کودک ، چون بار قبل خانه بازی تماشا  رفتیم و خیلی خوش گذشت ، قرار شد اینبار هم به جای امتحان یه جای جدید ، ریسک نکنیم و به همون خانه بازی تماشا بریم که بر عکس دفعه قبل که حدود دو ساعت تو بغل من گریه می کردی ، اینبار به محض اینکه وارد خانه بازی شدی به سمت اسباب بازیها دویدی و شروع به بازی کردی و 3 ساعتی که اونجا بودیم اصلا" اصلا"  ...
30 فروردين 1392

آخرین هفته پانزده ماهگی

شیطنت هات بیشتر و گاهی جالب تر و گاهی خطرناک تر شده ، یه نمونه اش عکس پایینه ، بابا امیر خسته از سر کار برگشته خونه و مثلا" اینجا خوابیده ، از اتاق اومدم بیرون و دیدم رفتی رو کله بابا  نشستی و داری تلویزیون نگاه می کنی :   ساعت ها کنار در تراس می ایستی و با جوجو هایی که میان رو تراس می شینن بلند بلند حرف می زنی و سرشون داد می کشی و با دست بهشون اشاره می کنی   با  بابا  جون بردیمت پارک و کلی از هوای خوب و شکوفه های بهاری لذت بردی       یه  روز هم که بابا  جون از سر کار برگشت ، در رو که باز کردیم دیدیم بابا  پشت یه عالمه گل خودشو قائم کرده ، دستش درد نکن...
29 فروردين 1392

به خانه بر می گردیم

بعد از ظهر روز 12 فروردین راهیه شیراز شدیم ، خداحافظی با اعضای خانواده کار خیلی سختیه ولی با وجود آرش دیگه نمی شه بیشتر از این ماند شب به شیراز رسیدیم و رفتیم خونه عمو محمود ، فردا صبح سیزده بدر بود و ساعت 9:30 صبح ما از سیراز عازم اصفهان شدیم جاده ها کمی شلوغ بود و تو مسیر مردم رو می دیدیم که سبزه رو ماشین برای سیزده به در اومده بودن بیرون ، به آباده شیراز که رسیدیم کنار یه پارک زیر انداز پهن کردیم و کمی نشستیم ، کمی تو چمن ها برای خودت بازی کردی و بعد از تعویض پوشکت به راه افتادیم ساعت 4 بعد از ظهر به اصفهان رسیدیم ، پیدا کردن هتلی که پارکینگ داشته باشه و جا هم داشته باشه کمی سخت بود خلاصه  ساعت 6 بعد از ظهر ما وارد هتل عالی ق...
25 فروردين 1392

هورااااااااااااا آوش کوچولو دنیا اومد

 دو هفته ای بودکه کوچولوی ناز تو شکم خاله مریم همه رو مچل خودش کرده بود و هی ما زنگ می زدیم و اونا می گفتن هیچ خبری نیست ، تا اینکه 10 فروردین با توجه به اینکه خونه آقاجون وقتی بچه ها و نوه ها دور هم جمع می شن ماشالله خیلی شلوغ می شه و همه گرم حرف زدن می شن و در این میون من قید گوشی رو کامل می زنم. دنبال گوشیم می گشتم ، پیداش کردم و دیدم اس ام اس دارم ، وااااااااااااای   از طرف عمو ارس بود نوشته بود که خاله مریم 10 فروردین ساعت 13:50 ظهر زایمان کرده و آوش کوچولو رو به دنیا آورده خدا می دونه چقدر خوشحال شدم . اینم عکسای آوش کوچولوی ناز من در اولین ساعت دنیا اومدنشه ...       ارس و مریم عزی...
25 فروردين 1392

بوشهر

یه هفته ای بوشهر بودیم ، خیلی خوش گذشت به محض ورود به خونه آقاجون ، با شیطنت خاصی همه جا رو ورانداز کردی ، از این اتاق به اون اتاق سرک می کشیدی و کسی هم جلودارت نبود وای که از دیدن مامان جون و آقا جون چقدر خوشحال شدم ، روژینا جون هم اونجا بود ، بعد هم دایی پیمان و زن دایی جون اومدن ، کلی گفتیم و خندیدیم یکسالی می شد که ندیده بودمشون روزهای خوبی بود و حیف که زود گذشت حسابی با مهدی و روژینا و مبینا بازی کردی تا سفره پهن می کردیم به سمت سفره حمله می کردی ، برات جالب بود ، آخه تا حالا ندیده بودی تو خونه سفره پهن کنیم شب ها برای اینکه گرمت نشه ، آقا جون و دایی جون برات کولر می زدن شب هایی که خونه دایی پیمان بودیم ، تا دیر وقت سوار...
22 فروردين 1392