آرش آرش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

آرش کوچولوووی مامان و بابا

روز پدر و اولین قرار نی نی سایتی با حضور بابا امیر

جمعه 3 خرداد روز پدر بود ، با تعدادی از مامانها و باباهای نی نی سایتی تصمیم گرفتیم برای ناهار بریم سمت جاده چالوس برای اینکه به ترافیک نخوریم زودتر راه افتادیم ، با خاله سیمین و آدرینا جون و عمو شاهین  یه سر رفتیم تا سد کرج   بعد رفتیم رستوران ارکیده  و به اتفاق بقیه دوستان ناهار خوردیم شکر خدا رستوران خانه بازی  داشت و حسابی بچه ها دلی از بازی در اوردن ، البته آقا آرش که فقط با استخر بووووپ  حال می کنن !!   کلی هم با دوستات بازی کردی   با هم گل گفتین و گل شنوفتین   شیطونی کردی   و من و بابا هر کاری کردیمممم  لب  به غذا نزدی ...
5 خرداد 1392

قرار سوم در خانه بازی

چهارشنبه اول خرداد  1392 با مامانهای نی نی سایت تصمیم گرفتیم بچه ها رو ببریم خانه کودک ، مثل همیشه کلی خوش گذشت آرش کوچولو  اینباررررررررر  خیلی خیلی زیاد عاشق استخر توپ بود ، به محض اینکه وارد خانه بازی شد منتظر نشد تا من کفشم رو دربیارم ، دوووووووووید رفت سمت اسباب بازی ها و با تموم وجود و از شدت خوشحالی جیغ می کشید .. ...
5 خرداد 1392

اتیکت بازی

چند ورق اتیکت نگه داشته بودم تا روز مبادا اگه لازم شد  بتونم رو بعضی چیزها بچسبونم ، آخه من همیشه سبزی ماهی و قرمه رو با هم قاطی می کنم و باید با اتیکت اونا رو از هم جدا کنم وگرنه ممکنه قرمه سبزیم مزه ماهی به خودش بگیررررررره !!! تا اینکه پسری  بالاخره پیداشون کرد و ....  بهتره داستان رو از زبون خود آرش کوچولو بشنوین بیذال  بی بینم  ماه مانی پیگاه چی اینجا قایم کلدههههههه  !!!   نینااااااااه  کون ، بی بین چی پیلدا کلدددددددددددم  ، ایکتیکت دالیم   چبسییییییییییییییییییییییید  به دستم     چلااااااا   در نمی لااااااااد ...
5 خرداد 1392

آخرین روز شانزده ماهگی

صبح تا از خواب بیدار  می شی  تموم خونه رو به هم می ریزی ، هر چیزی  رو که می بینی کلی  ذووووق می کنی و با دیدنش جیغ خوشحالی می کشی   بعد در عرض چند دقیقه تمام خونه  رو به هم می ریزی و هر چیزی  رو از هر جایی بر می داری و میاری میریزی کف  پذیرایی   تا وقتی  تلویزیون آهنگ مورد علاقه ات رو پخش می کنه که خوبه ، ولی تا آهنگی که دوست نداری رو بذاره شروع به غر زدن می کنی که بیام عوضش کنم   بعد از مدتی میری طرف تراس ، گاهی  در فلزی رو باز می کنیم که هوا بیاد ، زود می دویی و می ری در توری رو می کشی و باز می کنی   سرت رو می کنی بیرون تا هوا بخوری و لذت می بر...
30 ارديبهشت 1392

آرش و مداد رنگی ها

مدتیه گل پسر هر جور  شده خودش  رو به مداد ، خودکار و یا  مدادهای  آرایش من می رسونه و کف دستش و یا روی جلد مجله ها رو خط خطی می کنه از بابا امیر خواستم برای آرش کوچولو یه بسته مداد  رنگی و یه دفتر نقاشی  بگیره تا دیگه به وسایل ما دستبرد  نزنه ، حدود 2 ماهه که قراره بابا  جون  در خواست منو عملی  کنه ولی ، کو حواس  جمع ؟ تا اینکه طلسم حواسپرتی  بابا  امیر شکسته شدو بابایی دیروز  از سرکار که اومد یه نایلون داد دست آرش ، آرش هم انگار  دنیا رو بهش  دادن اول خودشو برای  باباش  لوس کرد و تا داشت لوس بازی در می آورد پریدم محتویات داخل نایلون رو بررسی کردم...
30 ارديبهشت 1392

40 روزگی آوش کوچولوووو

خیلی  وقت بود که آوش کوچولو  رو ندیده بودیم و خیلی دلتنگش  بودیم ، از اونجایی که وقتی ما می ریم خونه خاله مریم اینا آرش  کوچولو  اونجا خیلی  اذیت می کنه و کنجکاویش  خیلی  زیاد می شه ، از خاله مریم و عمن و ارس خواستیم که اونا آوش کوچولو  رو بیارن خونه ما همون شب  ، شب چهل روزگی  آوش  کوچولو بود ، یادمون اومد که پانصد روزگی آرش هم همون شبه پس بابا امیر رفت یه کیک خرید تا اون شب رو با هم یه جشن کوچولو  برای  آرش و آوش کوچولو  بگیریم       اینجا هم که آرش کوچولو  داره به آوش کوچولو که توی  تختش خوابیده با تعجب نگاه می کنه !...
27 ارديبهشت 1392

به دنیا اومدن کیامهر جون

هفته پیش سه شنبه  17 اردیبهشت 1392 ، کوچولوی خاله سارا و عمو امیر به دنیا اومد اسم این فرشته ناز و خوشگل کیامهر کوچولوئه ، که متأسفانه یک هفته ای رو بعد از به دنیا اومدن تو بیمارستان بستری بود ، تا اینکه خوب خوب شد و الان اومده پیش مامان سارا و بابا امیر مهربونش   کیامهر عزیزم به جمع 8 نفرمون خوش اومدی ، الان ما شش تا دوست قدیمی هر کدوم یه پسر داریم : آرش ، آوش و کیامهر الهی هر سه تاتون دوستان خوبی برای هم باشین . سارا و امیر عزیز از صمیم قلب بهتون تبریک می گم و برای خانواده سه نفرتون ، عشق ، سلامتی ، خوشحالی و خنده آرزو می کنم   الهی  بهترین ها در انتظارت باشه خاله جون به دنیای به هم ریخته ما خوش ...
26 ارديبهشت 1392

روز های شانزده ماهگی

این روز ها من و بابا  شاهد بزرگ شدنت هستیم ، هر روز کنجکاو تر از روز قبلی ، این کنجکاوی گاهی من رو نگران می کنه که مثل دفعه قبلی  به خودت آسیب نرسونی امیدوارم دیگه حادثه دو هفته قبل تکرار نشه   خدا رو شکر اثری  از کبودی زیر چشمت نمونده ، همچنان عاشق بریز و بپاش و شلوغ کاری هستی شیشه های روغن رو از توی کابینت در میاری و کف آشپزخونه باهاشون بازی می کنی و جدیدا" هم که یاد گرفتی در شیشه ها رو باز کنی و اگه ازت غافل بشم روغن رو می ریزی کف آشپزخونه   اتاقت  رو که دیگه نگووووووووووووووووووووووووو تا ازت غافل بشم کل لباسات و پوشک هات رو از توی کمد کف اتاق می ریزی     &nb...
25 ارديبهشت 1392

مامان بزرگ

دیشب باز دیدمش بعد از مدتها ، با همون چهره مهربون و دوست داشتنی و لبخندی که همیشه بر لب داشت ، انگار نه انگار این همه غم تو دل کوچیکش بود تا می دیدمش سرم رو رو پاش می گذاشتم و اون با دستهای چروکیده اش موهام رو نوازش می کرد سرم رو می بوسید و من تو بغلش به آرامش می رسیدم ، مثل بچه ای می شدم که به آغوش  مادرش پناه آورده این روزها  خیلی دلتنگش بودم ، گاهی تا بهش فکر می کنم تموم وجودم بغض می شه خیلی وقت بود ندیده بودمش ، ولی دیشب بعد از مدتها باز به خوابم اومد من با دیدنش آرامش گرفتم و صبح آروم تر و خوشحال تر از هر روز از خواب بیدار شدم کاش بدونه خیلی دوستش دارم ، کاش بدونه که چقدرررررر  براش دلتنگم کاش بدونه که برا...
21 ارديبهشت 1392