آرش آرش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

آرش کوچولوووی مامان و بابا

تو سیزده ماهگی این کار ها رو بلد بودی

صبحها معمولا" بین ساعت ٨:٣٠ تا ٩ بیدار می شی ، تا بیدار می شی اگه من خواب باشم زود راه می افتی و می ری شیشه های شیری که از شب قبل کمی توش شیر مونده رو و بالای سرت گذاشته بودم رو یواش بر می داری و خالی می کنی روی مبل بعد نوبت اینه که پستونک هات رو یکی یکی از بالای سرت برداری و هی بذاری دهنت ، درش بیاری و یکی دیگش رو امتحان کنی   آخه من شبها مجبورم 5 تا پستونک بذارم بالای سرت ، چون اگه تو خواب پستونکت رو زیر پتوت گم کنی ، زمین و زمان رو به هم می دوزی شب تا صبح کلی تو خواب غلت می زنی ، خیلی وقتها با دست یا پا به صورتم می کوبی ، گاهی منو هل می دی و میای جای من می خوابی گاهی چشم باز می کنم میبینم چهار دست و پا تو...
17 بهمن 1391

آرش و الینا

قرار بود 28 دی با بچه های نی نی سایتی دور هم جمع بشیم و تولد کوچولوهامون رو جشن بگیریم بنا به دلایلی متأسفانه موفق به شرکت در اون مهمانی نشدیم ، با خبر شدیم که خاله الناز و الینا کوچولو که مشهد زندگی می کنن برای سر زدن به عمه الینا جون و شرکت در مهمانی نی نی سایت به تهران اومدن تو جمع مامانهای نی نی سایتی رسمه که مامانها بچه ها رو نشون هم می کنن ، البته به شوخی و برای خنده من و خاله الناز هم از 3 ماهگی آرش و الینا رو نامزد معرفی کردیم خوب ، هر مادر شوهری دوست داره عروس آینده اش رو از نزدیک ببینه دیگه منم از خاله الناز خواهش کردم که به همراه الینا جون بیان پیشمون تا بچه ها  با هم بازی کنن خاله الناز هم لطف کردن و علی رغم دوری...
17 بهمن 1391

راه رفتنت مبارک

جند ماهیه  که پسری دستشو می گیره به این ور و اون ور و مثل جت تو خونه می دوه ولی جرأت اینو نداره که خودش به تنهایی راه بره تا دستشو ول می کنه زود با باسن خودشو پرت می کنه رو زمین که خدایی نکرده نیافته در کل پسری خیلی جون عزیزه و از ترس اینکه چیزیش نشه حاضر نیست شجاعت به خرج بده و راه رفتن رو امتحان کنه تا اینکه من و بابا  کلی کفری شدیم و دیگه تصمیم گرفتیم شروع به تمرین با آرش کوچولو کنیم گاهی اوقات چهار پایه آشپزخونه رو می گذاریم جلوش و آرش مثل واکر بهش تکیه می کنه و جلو می ره  یه مدت پشت دوچرخه اش رو می گرفت و راه می رفت ، بعد نوبت گرفتن دست من و باباش شد و در نهایت با گرفتن یه انگشت از دستمون شروع به گشت و گذار تو...
17 بهمن 1391

ما تو خونه مون یه عدد همستر داریم

حدودا"  یک ماه پیش من و بابا امیر تصمیم گرفته بودیم تا برای آرش کوچولو یه همستر بگیریم ، البته من بیشتر نظرم رو  یه بچه گربه پرشین  بود ولی چند شب پیش وقتی داشتیم از ددر دودوور مون به خونه بر می گشتیم ، نزدیکهای خونه دیدیم که چطوری ماشین نیروی انتظامی ایستاده و داره حیوونهای خونگی مثل سگ و گربه رو به زور از بغل صاحباشون در میاره ، دلم بد جوری گرفت       خدا رو شکر که تو مملکتمون همه مشکلاتمون حل شده و الان تنها مشکل مردم وجود گربه همسایه اس و بس   خلاصه طوری شد که از آوردن هر حیوونی به خونه پشیمون شدم ، برای همستر هم قرار شد بذاریم کمی آرش بزرگتر و اگه خدا بخواد عاقل تر بشه ، راستش د...
16 بهمن 1391

من یک عدد مامان تنبلم

باید اقرار کنم که من یه مامان تنبلم ..... این روزها زندگیم هر چی میدوم ، کار می کنم و نمی خوابم ولی باز هم به نتیجه نمی رسم .. آخرش مامان پگاه تنبل شکست خورده  با کلی کار نا تموم باقی می مونه ... این روز ها پسری کلی بازیگوش و شیطون شده کنترلش خیلی سخت شده ، تا ازش غافل می شم اونو در حال انجام یه کار خطرناک می بینم و مو به تنم سیخ می شه الانم که دارم اینجا براش می نویسم ساعت 5:30 صبحه و جای خودم رو با بالش و پتو پر کردم ف چون اگه بیدار شه و ببینه که مامانش نیست کلی غر غر می کنه و کل خونه رو دنبالم می گرده   از تمام دوستای گلی که توی این مدت با احوالپرسی های مکررشون من رو شرمنده خودشون کردن واقعا" سپاسگزارم خاله فرزانه...
15 بهمن 1391

کریسمس مبارک

  امیدوارم بابانوئل به جای کادوی زیبا تقدیر زیبا برای تو هدیه بیاره تقدیر خوب رو نمیتونی الان حس کنی اما در آینده میفهمی بهترین آرزو رو برات داشتم کریسمس مبارک ...
4 دی 1391

عکس های آتلیه سها

از زمانی که دنیا اومدی ، هر بار با دیدن عکسهای آتلیه سها ، به خودم می گفتم کاش من هم تهران بودم تا پسری رو می بردم سها عکس بگیره و امروز در یک سالگیت من به آرزوم رسیدم یک ساعت پیش بابا جون عکسات رو از آتلیه گرفت و آورد ، گفتم تا داغه بگذارم                     بقیه عکسای آرش کوچولو رو هم بنا به مناسبت هایی که در راهه خواهم گذاشت ...
27 آذر 1391

عزیز قشنگم تولدت مبارک

  باورم نمی شه ، یکسال گذشته !!! یکسال از اومدنت می گذره ، یکساله که من و بابا معنی زندگی کردن رو فهمیدیم زندگیمون در یه لحظه خنده تو خلاصه می شه ، با یه بابا گفتن انگار تموم دنیا رو بهمون هدیه می کنی تو شادی رو برامون به ارمغان آوردی تو به روح سرد خونه مون گرما بخشیدی ، با تو می خندیم ، با گریه هات گریه می کنیم من و بابا یکساله از چشمان زیبای تو به دنیا نگاه می کنیم . با به آغوش کشیدنت به آرامش می رسیم و با بوسیدنت گویی زیباترین لذت دنیا را تجربه می کنیم و من و بابا   یکسال است که زندگی می کنیم ممنون که با آمدنت به ما زندگی بخشیدی عزیز قشنگم یکسالگیت مبارک   ...
27 آذر 1391

سالگرد ازدواجمون و اولین برف پاییزی

سلام ، با یه روز تأخیر اومدم بگم امیر  عزیزم ، از وقتی با همیم روزها و روزها گذشته چه تلخ چه شیرین معبود را شاکرم که در تلخیها کنارم بودی و  شادیها را به کامم شیرین تر کردی عزیز لحظه های بیقراریم ، ششمین سالگرد ازدواجمان مبارک امسال اولین سالگردیه که سه نفری جشن می گیریم اگه آرش پارسال سه روز زودتر دنیا اومده بود ، سالگرد ازدواجمون با زیباترین روز زندگیمون یکی می شد خیلی دوستت دارم و سالگرد یکی شدنمان مبارک   دیروز همزمان با سالگرد ازدواجمون ، اولین برف پاییزی تهران هم بارید و این روز را برایمان زیبا تر و خاطره انگیز تر کرد ...
26 آذر 1391